مریم کشاورزیان

×مرا فقط نوشتن است که آرام می دهد×

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

نمی شود در این روز و این لحظه ننوشت. غروب است درست، جمعه است درست، اما دلتنگی برای چیز دیگری است. برای غروب سی و یکم اردیبهشتی دیگر.

روز تولدم را تا نیامده دوست دارم، اما همین که دم غروب می شود، حس بدرقه مسافری را دارم که دیگر باز نمی گردد. روزها گذشته و دیگر این لحظه و این روز باز نمی گردد و تنها خاطره ای از آن باقی خواهد ماند. شبیه بعد از ظهرهایی است که از پشت یک خانه کاهگلی به بیرون نگاه می کنی و تصویر مقابلت، بیابانی است با پستی و بلندیهای بیشمار و بوته های خار خودرویی که با نسیم و خاک و خاشاک از جا کنده می شوند و می چرخند و گرد و خاک به پا می کنند. حس تشویش و نگرانی، نگرانی از اینکه سال دیگر این روز را خواهم دید و آیا عزیزانم در کنارم خواهند بود تا به من بگویند:

«تولدت مبارک»

نمی شد در این روز ننوشت. این حس غمگین و رنج آور را در ساعت 18:30 بعد از ظهر آدینه 1400/2/31

  • مریم کشاورزیان
۲۱
ارديبهشت
                                 
  •  باز چی مینویسی؟
  • کتابمو، منظورم رمانم هست همون که قرار شده پروژه آخر کلاس نویسندگی باشد و در کلاس نظم شخصی هم بعنوان پروژه فروردین ماه انتخاب کردم و تقریبا تمام کردم. حالا هم دارم تایپش میکنم و همزمان با تایپ، بازنویسی میکنم.
  • اینهم قراره مث رمانهای دیگرت خاک بخوره یا گم بشه و یا توی سیستم کامپیوترت به انتظار بنشینه تا تو بری و تمومش کنی؟
  • بدبین نباش همه رمانهای قبلی را وقتی نوشتم که کلاس نویسندگی نمی­رفتم و خیلی از اصول را نمی دونستم
  • خب میخوای بگی الان علامه شدی و یک نویسنده به تمام معنا و حسابی با این رمانت قرار کولاک کنی و شهرت کسب کنی. میخوای بگی یک کلاس چند ماهه در تو انقلاب درست کرده. کلاسی که چند تا از تمرینهاش را انجام ندادی و از همه مهمتر آزاد نویسی را به طور جدی دنبال نکردی. کلاسی که از صد تا رمان معرفی شده و نویسنده­ها و سبکهاشون نهایت سه چهار تا خوندی اونهم اگر مجبور بودی که تمرینی بخاطرش انجام بدی.
  • مشخصه که من با این رمان نمیتونم فتح الفتوح کنم اما این هم یک قدم هست برای رسیدن به هدفم.
  • خب بریم سر اصل مطلب هدفت چیه؟
  • منظورت از هدف توی نوشتن و یا زندگی است؟
  • منظورم هر دو هست. یعنی از نوشتن و هدف نهایی که در باب نوشتن داری میخوای به کجا در زندگیت برسی؟ هدفت کسب مال هست یا شهرت ؟
  • هیچکدام
  • مگه میشه؟ بالاخره برای یک منظوری داری مینویسی میخواهی به کجا برسی و نهایتی که برای نوشتن در نظر گرفتی چیه؟ بزار یک کم با هم گپ بزنیم. چند ساله داری مینویسی؟ نه عجله نکن بزار همه رو با هم جواب بده. از کجا شروع کردی؟ چه تجربه­هایی داری؟ به چه کارهایی دست زدی؟ کجاها رشد کردی کجاها درجا زدی؟حالا اینها رو جواب بده تا سوالهای بعدی را بپرسم.
  • میدونی که خیلی ساله مینویسم اول از همه با دل نوشته شروع شد اول دوم راهنمایی یک دفتر نصفه و نیمه که از دفتر مشقهای سالهای قبل مونده بود را برداشتم و هر وقت دلم میگرفت توش مینوشتم دفتر اما گم شد یا انداختن آشغالی زیاد یادم نمیاد. بعد از اون داستان نوشتم اولین داستانم دقیقا نمیتونم بگم چند کلمه بود چون تایپی نبود و نسخه دست نویس بود اسمش هم امیدی دوباره بود. هر چی بود دبیرستان بودم و با همون داستان در مسابقه داستان نویسی مدرسه نفر اول شدم. معلم ادبیات کلاس سوم دبیرستان خانم موسوی داور بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود . اولش فکر میکرد زندگی خودمه در به در دنبال یک نفر میگشت ببینه اون داستان واقعیت زندگی من هست یا نه؟ که بعد ازین که داستان را تا انتها خوانده بود فهمید که نه در حقیقت داستانی زاده ذهن من است. یک داستان دیگر هم بعنوان یاسهای وحشی نوشتم برای مسابقه موضوع جبهه و جنگ بود که یک جوان لات تحت تاثیر دوست خوبش قرار میگیره اول دوستش شهید میشه بعد از یک ماجرایی خودش. خوب یادمه داشتم پاکنویس میکردم ، صبح بود و من میخواستم برم مدرسه و روز آخر بود که می بایست داستان را پست میکردم سه صفحه را کردم سه خط یعنی چون وقت نبود آخر داستان را عوض کردم.

داستان بعدی خزان غمها بود که قبل از اینکه مطالعه برای کنکور را شروع کنم نوشتمش. پاکنویسش نکردم همونجوری توی انباری مونده داره خاک میخوره. داستان بعدی هم خانه ای از زمهریر بود که دور و بری هایم خیلی خوششان آمده بود . توی یک دفتر پاکنویس کرده بودم، خواهرم یکبار برد مدرسه تا دوستش بخونه دیگه برنگشت و دفتر گم شد. به نظرم پایه خیلی از داستانهای الان که مثلا دو طرف اول همدیگر را دوست ندارند بعد عاشق هم میشن از روی داستان من بود. حتی یاسهای وحشی هم شبیه همین اخراجی های 1 مسعود ده نمکی بود. نکنه واقعا از روی طرحهای کج و کوله من طرح داستان و فیلم را انتخاب کردند. بعد از آن مسابقه نویسنده میلیونی مجله خانواده شرکت کردم با داستان رضوان. دست نویس پاکنویس نشده اون هم ته کتابخانه داره خاک میخوره.

آخری اما پاییز سیب بود که نصفه نوشته شد و نصفه تر در سیستم اداره تایپ شد. اینها ماجراهای داستانهاست. خاطره نویسی هم که از سال هشتاد و شش تا الان نوشته هاشو دارم. شعرها و متنهای پراکنده هم زیاد دارم. نقطه اوج و لذتم از نوشتن وقت دانشگاهم بود که در شبهای شعر شرکت میکردم و حسابی متنهایی که مینوشتم مورد توجه آقای داوری، استاد ادبیات دانشگاه بود . در مراسمهای شب شعر دانشگاه آزاد و سمنان و خود دانشگاه هم شرکت کردم و لوح و تقدیر نامه های زیادی گرفتم. مجله دانشجویی بسیج و انجمن هم برای مراسمها دنبال متن میگشتند.

یکی از همین متنها که خیلی مورد توجه و تاثیر قرار گرفت متنی بود که برای فوت زهیر دانشجوی زیست شناسی دانشگاه که جلوی در دانشگاه تصادف کرد، نوشته بودم. یکی از بچه های خوش خط خوابگاه، با خط درشت خوشنویسی کرد و یکی جلوی درب ورودی و دیگری هم داخل نمازخانه، محل برگزاری مراسم این دانشجو گذاشتند و کلی دانشجوها با اون ارتباط برقرار کرده بودند.

متنهایی هم برای انجمن علمی زمین شناسی که اختلاط کلمات علمی و ادبی بود نوشتم. اما بعد از دانشگاه مثل یک بوته گل در حال رشد، بجای جوانه زدن پژمرده شدم و یادم نمیاد کار خارق العاده­ای از خودم انتشار داده باشم. البته توی دفتر شعرم زیاد نوشتم اما نه دنبال چاپ بودم و نه انتشار. همینجوری دلی. الان هم که میگم نه شهرت و نه پول چون دارم فعلا کیف میکنم از نوشتن و خلق کردن و جدی فکر کردن به مقوله نوشتن و تمرین بیشتر کردن.

  • اما یک هدفی داری یعنی باید داشته باشی که اگر نداشته باشی نمیتونی ادامه بدی دوباره جوانه نزده، پژمرده میشی. شروع نکرده رها میکنی . داستان ننوشته رها میکنی یا اگر هم نوشتی بدون بازبینی یا تایپ میسپری به دست زمان تا بایگانی کنه. یک هدف مشخص برای خودت تعریف کن. اصلا چه عیبی داره مادی باشه یا شهرت . همه ما آدمها این دو چیز را خوب میشناسیم و اتفاقا هدفهای قابل لمسی هم هستند. پیمانه مشخصی هم داره . میگی تا وقتی که سه کتاب چاپ کنم ادامه میدم یا وقتی به درآمد سیصد میلیون برسم. اما برای خودت هم یک قانونهایی بگذار اینکه هر چی مینویسی و نشر میدی بر طبق لذت واقعی باشه و خودت دوست داشته باشی و کیف کنی. چون قراره وقت یکسری آدم را بگیری.
  •  دوم اینکه حرف تازه ای داشته باشه. میلیونها میلیون رمان نوشته شده که خیلی زیبا هستند اما تعداد کمی از آنها ماندگار شده. یک چیزی بنویس جدید باشه و یا اگر جدید نیست نگاهش جدید باشه و حرفی داشته باشه. چون اگر حرفی نداشته باشه، نهایت میتونه دو سه ماه ماندگاری داشته باشه و بعد از مدت کوتاهی با جایگزین شدن رمانهای موفق از یاد میره. کمی به رمانهای ماندگار نگاه کن. اونی ماندگاره که هر بار میخونی مطلبش تازه و زنده هست. فرق نمیکنه مال کدوم کشور یا فرهنگ و زمانی باشی کتاب یا نوشته ای موفقه که یا به سوالهای مهم ذهن آدمی جواب بده یا حسهای متفاوت آدمهای متفاوت را بشناسه و در این حسها اشتراکاتی داشته باشه.
  • برای این مدل نوشتن باید چکار کنم؟
  • بنویس هزار بار و بخوان هزار و یکبار . به کتابها و رمانهایی که مدام ازش حرف میزنن و زندگی نویسنده هاست بیشتر توجه کن. سوادت را بالا ببر خیلی بالا از خواندن و نوشتن و خلاصه برداری خسته نشو. اینقدر ادامه بده که هر وقت تصمیم گرفتی بنویسی واژه های جدید از ذهنت جاری بشه. بنویس و ایده بده و...
  • و چی؟
  • و حتما به هدف فکر کن اگر هدف نداشته باشی مثل یک قایق بدون بادبان خواهی بود. باد هر وقت دلش بخواد به هر سمت تو را میچرخونه.
  • اما از انتشار میترسم میگم شاید کسی نخونه
  • فکر کن داری دفتر مشق پر میکنی جز معلم کسی دفتر مشق را نمیخونه تازه اونهم فقط ورق میزنه و تعداد صفحات برا ش مهمه بعد خط خطی میکنه میره. مثل دانش آموزی که جریمه شده بنویس و مثل یک معلم بی رحم خط بزن و بعد دوباره بنویس. فقط یک چیز، خسته نشو نگذار این همه سال نوشتن هدر بره . فکر کن خدا به خاطر یک چیزی این علاقه به نوشتن را در تو گذاشته . پس خواهشا این دفعه بی خیال نش، باشه.
  • باشه سعیم را میکنم.
  • قول بده به خودت
  • گفتم که تلاش میکنم
  • نه قول بده
  • به کی؟
  • به خودت مهمتر از خودت مگه هست؟
  • باشه قول میدم خیلی بنویسم و خیلی بخونم و خسته نشم.
  • آفرین حالا برو استراحت کن بیست دقیقه به یک شب شده و با اینکه خوابت میومد خوب تونستی به خودت غلبه کنی و هزار و چهارصد چهل و هفت کلمه بنویسی و با خودت رو راست بشی.
  • شب خوش.
  • راستی منتظرم
  • منتظر چی؟
  • منتظر تو که اینطوری لباس شیک بپوشی و در جشن امضای کتابت و بین طرفدارهات حضور پیدا کنی. همینجوری که الان داری خودتو تو آینه شیک میبینی و باهاش حرف میزنی. آره من و تو یکی هستیم. فقط من آینده موفق تو هستم. زودتر یک حرکتی کن.

 

تمرین دیالوگ نویسی و گفتگو با خود

  • مریم کشاورزیان
۲۱
ارديبهشت

 دم غروب، باد اول پاییز، از میان علفزارهای بلند و زرد شده دشت به سمت بالای تپه می وزید و درمیان برگهای زرد و سبز درخت افرا می پیچید و به سمت آسمان راه میگرفت. خورشید در گوشه غربی تپه آرام آرام میرفت تا سایه های کشدار افتاده بر زمین را به شب بسپارد.

 مردی با دستهایی با طناب گره خورده در پشت، بهمراه زنی با پوشیه­ ای از حریر سفید که دستهای بسته اش زیر بلندی آن پنهان می شد را کشان ­کشان پیش پای نایب السلطنه آوردند. با قنداق تفنگ زنگ زده، به کمرشان کوفتند و جلوی پای نایب به زمین انداختند. نایب در حالیکه با آستین کت زری دوزی، لبش را که از کباب آهوی شکار شده اش چرب شده بود، پاک میکرد، با سر اشاره­ ای به زن کرد و خطاب به مرد گفت:

  • چکارشی؟ به چه حقی خلاف دستور ارباب پوشیه بسته؟ سربازا گفتن وقتی خواستن روبندش رو کنار بزنن، چموشی کردی و حسابی  گرد و خاک به پا کردی؟

مرد دست به پشت بسته، کمر راست کرد. پیراهنش تا روی سینه چاک برداشته بود و خاک از موهای سر تا شلوار گشاد مشکی­ اش را پوشانده بود. چشم و ابرو مشکی، پیشانی فراخ و صورتی گندمگون داشت. گوشه لبش جوی خونی باریک خشکیده بود و چانه و پیشانیش ورم کرده و کبود رنگ بود. رو به نایب، محکم و بلند گفت:

  • زنمه، قبل از درگیری به سربازها هم گفتم بیماری واگیر داره برای درمون دردش دارم میبرمش شهر، طبیب ده ما گفته نباید نفسش به کسی بخوره و گرنه آبله میاره.

نایب با حرکت محسوسی خودش را  عقب کشید و فریاد زد:

  • مردک تو غلط میکنی زن مریضتو اینور و اونور میکشی که مرض و بدبختی ببری شهر و پخش بازار و چارسوق کنی میخوای ولایت ارباب را به خاک سیاه بکشونی. این زن اول و آخرش میمیره میذاشتی تو همون ده کوره میمرد.

مرد برافروخته فریاد زد:

  • این زنمه حیوون آخورم نیست که پا پس بکشم مردنشو ببینم من مَردم و از مردی بر نمیاد که شریک شب و روزش را ول کنه تا به دردش بمیره.

نایب با صدای بلندی فریاد زد: صداتو ببر، راه شهر از اینطرفه اونی که تو میری به مرز میرسه.

 مرد، سر به سویی که نایب نشون میداد چرخاند و روی زانوانش جابجا شد و گفت: بلدِ راه نیستم یکی دو ساعته راه گم کردیم و دور خودمون چرخ میزنیم. حالا که راه نشان دادید رخصت بدید تا مرض زنم بیشتر نشده به شهر ببرمش.

 کسی از سردارها به سمت نایب رفت و با خنده­ ای چندش­ آور به آرامی درگوشه نایب چیزی گفت، از حرکت ناگهانی و چشم فراخ شده نایب معلوم بود نکته ظریفی در گوشش داره ورد میشه.

نایب روبه مردکرد و گفت: از کجا معلومه آبله داره شاید میخوای از دید ارباب پنهونش کنی؟ هااان

مرد و زن خیزش ناگهانی کردند، مرد با دستپاچگی یک کودک نابالغ گفت: ارباب، زن آبله من را ببینه عق به جونش میشینه.

نایب رو به مرد گفت: میگن از همون یکسال پیش که دستور رسیده، دخترها و زنهای زیبا روی همه شهرها پیش کش حاکم و حرمسرای اون هستند خیلیها خواستند با پوشیه و بستن مرض به دخترها و نشون کرده هاشون پیشکشی حاکم بزرگ را مال خودشون کنند.

رنگ برافروخته مرد به یکباره به سفیدی رنگ باخت. خشک شدن یکباره کامش، کلمات خارج شده از دهانش را به اصواتی نامفهوم تبدیل کرد. عرق سرد روی سر و گردنش راه گرفت و ترس از هتک حرمت به ناموسش لرز به تنش نشوند.

خیره به آتش پیش پای نایب، سر در گم دنبال کلمه، راه یا نقش جدیدی میگشت تا  ترنج زیبایش، دختر نشان کرده و معشوقه ای که سالها در تب و تابش سوخته بود را از چنگال سفاک این اهریمنان نجات بده.

تغییر رخسار و دستپاچگی یکباره مرد از چشم تیزبین نایب دور نماند و این  تغییر حالت مرد جوان، را نشانی از درستی گمانش تعبیر کرد. به سربازی که در سمت چپش با دهان نیمه باز مشغول این گفت و شنود بود، اشاره سری کرد و او را امر به برداشتن پوشیه کرد. سرباز مردد با قدمهایی که ترسش را از واگیری آبله نشون میداد به سمت زن رفت. حرکت نایب و بعد از اون سرباز از پشت پوشیه حریری از چشم زن مخفی نماند . صدای فریادی خفه شده، نا خودآگاه از پشت لبهای به هم فشرده­ اش  به بیرون جهید. سرباز در جا خشک شد.  نایب، با خنده ای بلند، شادی از درستی حدسش را به همه نشان داد و بعد ناگهان با فریادی که از صدای آن چند پرنده بالای درخت روی تپه را به آسمان فرستاد، رو به سرباز گفت: برو اون جول را از سر اون ضعیفه بکش کنار ببینم آبله­ اش درمون داره یا نه؟

همانطور که سرباز دست به پوشیه میبرد زن در حالیکه خودش را عقب میکشید فریاد زد: ایرج نگذار این جمعیت آبله بگیرن. ایرج خودش را جلوی ترنجش انداخت و گفت:

  • جناب نایب ارزش نداره بخاطر یک ظن، باعث و بانی گرفتار شدن این جماعت به آبله بشید.

برای لحظه­ ای شک تو دل نایب نشست. در حالیکه برمیخواست دستی به سبیلهای از بناگوش در رفته اش کشید و خیره به زن و مرد به راه افتاد، چند قدمی جلوتر نرفته بود که صدای بلند سرداری او را در جا میخکوب کرد.

  • قربان! آتش، مراقب قبایتان باشید نزدیک بود بسوزید.

نایب ایستاد، از فکری که ناگاه به ذهنش خطور کرده بود، لبخند پیروزمندانه ای زد:

  • حالا که ادعایت میشود او آبله دارد و به ما اجازه نمیدهی درستی حرفت را ببینیم راهی برای من باقی نمی ماند . خیره به چشم ایرج با دست اشاره­ای به دو سربازی که در فاصله چند متری آنها کنار تخته سنگی ایستاده بودند کرد و گفت بیایید این مرد را محکم نگهدارید. هرمز تو هم زن را محکم به درخت ببند. میخواهم از همین جا با یک تیر پیکانم این زن بیمار آبله ­ای را بکشم تا دیگر مرضش واگیر به دیار ما نشود.

ایرج برای رها شدن از دست سرباز تقلا میکرد و دردی ناشناخته تمام عضلات صورتش را به هم میفشرد و اشک چون جویی بر صورتش راه گرفت. خاک از تقلای بی ثمرش، به هوا بر میخواست و فریادهای بلند مردانه اش، سکوت دشت را پاره میکرد:

  • نه نه نایب التماست میکنم اون که گناهی نکرده و در اوج عجز، با ندایی که رو به خاموشی میرفت، سخت و بی روح زمزمه وار ادامه داد: باشه اما نکشیدش

نایب که به نیت پلید خود دست پیدا کرده بود گفت: پس حالا پوشیه از سر این زن بکش هرمز.

سر ایرج پایین افتاد درست مثل مرده ای بیجان تنش روی کمرش خم شد. گیسوان بلند و خاک گرفته­ اش چون آبشاری تیره از کوه شانه هایش در هوا آویختند. صدای ضجه های مردی که داشت غیرت و حریم معشوقش به تاراج میرفت با صدای خنده­ های کریه نایب و نعره نهیبش به سرباز در هم آمیخت.

در آن میان ترنج با صدایی بی لغزش فریاد زد:

  • من را بسوزانید که اگر چنین نکنید با مرضم بدترین و تلخترین میراث را حواله تان خواهم کرد

صدای دلربا و قدرتمند زن، همچون تازیانه در دشت پیچید  این عصیانِ صدای زن نایب را جری تر کرد. خشم بر پیکره اش مستولی شد. با قدمهایی بلند خود را به زین اسبش رساند کلاف طناب کلفت و زبرش را از زین جدا کرد به سمت سربازان گرفت و گفت  ببریدش روی تپه و به درخت ببندیدش و با قدمهایی بلند خود را به تیر و کمانش که چند متر دورتر روی زمین افتاده بود رساند و آن از روی زمین برداشت و به سمت زن، جایی که سربازان مشغول بستنش به درخت بودند، نشانه گرفت.

فریادهای ایرج که ترنجش را صدا میزد و تقلاهایی که برای رسیدن به او میکرد، بر وقاحت نایب می افزود. نایب که از نخست فقط برای ترساندن ایرج این بازی را راه انداخته بود حالا از ادامه آن بدش نمی آمد در حالیکه تیر را در چله کمانش میکشید چشمش به پر بالای کلاه سرباز افتاد با یک حرکت آنرا از کلاه کند و به سر تیر بست و در جام شرابش فرو کرد و در آتش بیک دمیدنی افروخته  کرد. یکی دیگر از سردارانش ناخشنود از اتفاقی که پیش چشم می­دید به سمت نایب رفت و گفت:

  • قربان یک پوشیه از سر این زن بکشید تا معلوم جماعت شود که هیچ چیز از نظر شما پنهان نمی ماند خواستید پیشکش به اعلیحضرتش کنید، خواستید انعام خودتان برده، کام بگیرید، آتش و تیر و درخت و این قائله را ختم کنید.

نایب با خشم رو به سردار و سربازها کرد و فریاد زد:

  •  این برای این است که عبرت بشود برای همه که به اسم آبله و تیفوس و جذام، پادشاه را از داشتن زیبارویان سرزمینش محروم نکنند. این یکسالی، هزار مرض بی درمون  واگیر به جان جماعت نسوان افتاده بگذار مردم بدانند عاقبت دروغ و سرپیچی از فرمان مهترشان و درمان این مرضهای واگیر چیست و بدون معطلی تیر را رها کرد.

 تیر سفیر کشان از مقابل دیدگان بهت زده سربازان و در میان فریادهای ایرج، که گلوی صاحبش را میخراشید به سمت ترنجی که مردن را به ماندن بدون ایرج و تباه شدن در حرمسرای شاه، ترجیح میداد، راه را شکافت و پس ازشعله ور کردن حریر روبندش به رانش فرو رفت. حقیقتا قدرت تیر آنقدر نبود که بتواند او را از پای در آورد اما آتشی که به پارچه نازک پوشیه افتاد، سریع گسترده گشت و جامه هایش را در بر گرفت، حریر به سرعت سوخت و خاکسترش چون جریانی سیال از شاخه­ ها گذشت و آنگاه تصویر او از روبرو، زیباترین و نایاب ترین جلوه نادره را در تابلوی سیاه آن لحظه نقش زد. زیبارویی با چشمانی به درشتی و سیاهی آهوان دشت و لبهایی سرخ و درخشان به رنگ دانه های سرخ انار و رویی  سفید به رنگ مهتاب، همچو نیمرخی که از طبیعت و پشت دیوارهای سنگی و آهنی بعد از قرنی بیرون پریده و حالا در شعله های بالاینده آتشی که برای پاک ماندن انتخاب شده بود میسوخت.

آن زیبایی آنقدر خیره کننده بود که آه از نهاد آنان که محو تماشایش بودند، خارج شد و نایب به خسران آنچه که به سبب خشم از دست داده بود به زانو افتاد.

 سربازی که ایرج را گرفته بود زیرجلکی ریسمان دست ایرج را با خنجرش درید و ایرج فریاد زنان با چند قدم بلند به سمت معشوق  پریدن گرفت تا حصار آتش از او دور کند اما شعله ها هر لحظه افروخته تر میشد. ایرج بی­ لحظه ای تردید او را در بین بازوان خود گرفت و تنش را چفت ترنجش کرد تا با سد تنی که از درون میسوخت، از لهیب آن آتش بکاهد. فریادش در دشت پیچید و سیل اشک، در دو جفت چشم جاری گشت.

نایب و سربازان و همه آنها که پایین تپه بودند همچو آدمکهای افسون شده، خشک و گیج و افلیج به آن دو خیره بودند. یکی دو نفر هم که بی­پروا از عاقبت خشم و نافرمانی نایب برای نجات دیر هنگام آن دو به سمت درخت دویده بودند در مقابل حرارت آتش، ناتوان، به نظاره ایستادند.

چتری از کهکشان شعله ور، زیر درخت، روی تپه، تندیسی از عشقبازی را در آن نقطه بگسترد.

بعد از آن هم­آغوشی، دیگر داغیِ آتش به تنشان چشیده نشد. حرارت آتش، تندیسی سوخته از دو تنِ یکی شده، بر تنه درخت حک کرد.

 دو روح  آزادانه و مست،  بی آزار  وقاحت فزون شده پلیدان، از میان موهای پریشان به رقص در آمده در آتش، گذشتند و رها ترین و زیباترین و عمیق ترین حکاکی آنروز را بر گستره ماه قلم زدند.

 برگسان خاکسترهای سوخته، درخت را در برگ­ریزان ابدی فرو برد و شاخه های خشک و سوخته­ اش، زیارتگاهی همیشگی شد برای عاشقان، تا نوارهای سرخ دلدادگی بر آن دخیل بندند.

 شعر عاشقانه آنروز، هم نوا با باد دم غروب، در شوارع شرق و غرب زمزمه شد.

 

 این داستان بر اساس کلمه برداری از کتاب جنون نوشتن رضا براهنی نوشته شد.

  • مریم کشاورزیان
۰۸
ارديبهشت

اتوبوس راه افتاد و من و دوستم مشغول صحبت شدیم.چند دقیقه بعد، اتوبوس خارج ایستگاه نگه داشت و خانمی سوار شد. بنده خدا کلی خجالت کشیده بود چون از در ورودی آقایان سوار شده بود و از بین اونهمه گدشته بود و با سرعت خودش را به اینطرف رسونده بود می خندید و می گفت فکر کردم سر اتوبوس خانمها میشینن. قد کوتاهی داشت. یک لحظه خنده و حرف زدنش بنظرم آشنا آمد. دو سه دقیقه به صورتش که روبروی من بود خیره شدم، چقدر شبیه خام عابدی معلم کلاس پنجم بود. با خودم گفتم شاید اشتباه میکنم. بیست و دو سال پیش هم خانم عابدی نزدیک بازنشسته شدنش بود. تصویر یک خاطره از آن روزها در ذهنم نقش گرفت.

 با یک خط کش چوبی بلند، همه بچه­ ها را که از درس ریاضی نمره بدی گرفته بودند، تنبیه کرد، حتی من را که بالاترین نمره ریاضی مدرسه را گرفته بودم، زد. نمی دونم اون لحظه اینقدر عصبانی بوده که من را یادش نبوده و یا برای اینکه بین بچه ها فرق نگذاره، من بیچاره هم مستفیذ کرده .

به دوستم گفتم: این خانم شبیه معلم کلاس پنجم منه ولی بنظرم باید بعد از بیست سا ل، پیرتر از این باشه. دوستم گفت خب برو بپرس . کمی جلو رفتم و گفتم شما خانم عابدی نیستید؟

کمی نگاهم کرد و گفت: بله گفتم: کلاس پنجم معلم من بودید مدرسه ایثار منطقه 16 گفت اشتباه نمیکنی شاید خواهرم بوده چون مدرسه را یادم نمیاد سالش را هم گفتم و اینکه فقط یکسال معلم اون مدرسه بوده. باز هم یادش نیامد. گفت فامیلیت چیه؟ داشتم بی خیال می­شدم. مدرسه را یادش نبود چطور بین این همه دانش آموز، من را به یاد خواهد آورد.

گفتم: مریم کشاورزیان

چشمهایش گرد شد و گفت: خدا تویی، یادمه و شگفت زده خندید. میدونی، انشای تو که روز معلم نوشته بودی و توش گل خیلی قشنگی را کشیده بودی لای قرآنم گذاشتم و چند وقت یکبار میخونمش و با خودم میگم این دختر الان چیکار میکنه خیلی به یادت بودم، چون انشای قشنگی بود. بعد هم گفت چیکار میکنی و ادامه تحصیل دادی؟ 

 گفتم: کارمندم و ادامه تحصیل دادم، خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد. وقتی به مقصد رسیدیم و با او خداحافظی کردم کلی انرژی مثبت توی رگهای من بود. خوشحال بودم که بعد از سالها دوباره معلمم را می دیدم و خوشحال تر اینکه انشای من در 12 سالگی باعث شده بود معلمم من را بعد از بیست سال از یاد نبرده باشد. حس خیلی خوبی داشتم. چون کسی من را  بخاطر نوشته­ ام و تاثیر خوبش از یاد نبرده بود.

من معتقدم، اثر قابل انتشار، اثری است که حس و حال خوب را با خود همراه داشته باشد. این حس می­تواند امیدواری به ادامه زندگی و زیباتر دیدن دنیا باشد.

 وقتی حس قدردانی و سپاس و مهر و دوست داشتنت را برای کسی مینویسی، یک حس خوب و ماندگار را رقم خواهی زد. این حس و حال خوب همان چیزی است که شاید نتواند سبب تغییر شود اما شاید تاثیر گذار باشد.

 

  • مریم کشاورزیان
۰۵
ارديبهشت

- خودت بنویس

پدرم این را گفت. وقتی دفتر و مدادم را زیر بغل زدم و رفتم کنارش چهار زانو نشستم تا برایم اولین انشای زندگی ام را که فواید درختکاری بود، بگوید و من بنویسم. مثل خواهرهایم که پنجم و اول راهنمایی بودند و انشایشان را پدرم میگفت و آنها می نوشتند.

فکر می کردم اصلا مدل انشا نوشتن همین است و اصولش این است که بزرگتری برایت بگوید و تو مثل املا بنویسی.

اما وقتی به من گفت خودت بنویس بعد بیا من هم یک خط آخرش را می گویم  تا بنویسی، بلند شدم از همان موقع هم انگار مغرور بودم چون اصلا به دست و پا نیفتادم که اصرار کنم.

دفترم را زیر بغلم زدم و رفتم یک گوشه نشستم. سرم را انداختم پایین و نوشتم. حتی یک خط هم جا نگذاشتم که پدرم بگوید. بعد دفترم را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم مثلا قهر کرده بودم.

 از آن روز تا همین امروز هیچ انشا، نامه و یا نوشته ای را کسی برایم نگفت. انشاها و نامه ها و تقدیر نامه و تبریگ و تسلیت بسیاری برای دیگران نوشتم اما حتی یک متن آماده هم از جایی قرض نگرفتم و حالا راحت ترین کار، برایم نوشتن است و این را به پدرم مدیونم. 

اگر آن شب خسته نبود و یا اخبار ساعت نه شب را نمی دید شاید امروز کلمه ای در این خانه نوشته نمی شد و شاید لحظات خوبی  که در زمان نوشتن تجربه میکنم، هیچوقت خلق نمی شد.

  • مریم کشاورزیان
۰۵
ارديبهشت

مدت زیادی نیست که به این خانه اجاره ای، برای نوشتن، نقل مکان کرده ام. خانه ای که صاحب خانه اش منظورم بلاگ است می تواند هر لحظه که دلش خواست کرکره ما را پایین بدهد و اسباب و اثاثیه ما را بیرون بریزد. 

برای همین است که دوستان و مخصوصا استاد گرامی ام جناب آقای کلانتری تاکید می کنند که حتما برای خودمان سایت شخصی داشته باشیم و در خانه مستقل خودمان نوشته هایمان را انتشار دهیم اما ...

من هنوز نتوانستم بر ترس و کمالگرایی که این روزها زیاد گریبان مرا می گیرد غلبه کنم. ترس از نتوانستن، از شکست، از توقف، از دیده نشدن و نرسیدن به هدف.

کمالگرایی هم از طرف دیگر چسبیده به گلوی نوشتن من و راه نفسش را حتی برای خلق یک جمله بسته و چماق به دست بالای سر من ایستاده و مدام هر چه می نویسم را زیر عینک ته استکانی خود مورد تفتیش قرار می دهد و بعد خیلی راحت خط میزند و پاره می کند و اجازه انتشارش را نمی دهد. برای خودش یک پا وزارت ارشاد شده است.

حرف حسابش هم این است که وقتی قرار است وقتی از کسی بگیری و با نوشته ات او را به خود مشغول کنی باید طوری باشد که اگر چلاندی اش، دو کلمه حرف حساب یا یک جمله انگیزشی و یا یک تجربه خوب را انتقال بدهی.

نمی دانم شاید هم که راست می گوید و باید برای این که به حرفش عمل کنم و او هم اجازه دهد که بنویسم کمی بیشتر از قبل وقت بگذارم و عضلات فکر و دست و چشم را برای یافتن مطلبی در خور فکر و شایسته، قوی تر کنم.

امرزو هم آمده ام که اگر خدا بخواهد دستی به سر و روی این اجاره خانه بزنم و گرد و غباری پاک کنم.

از همین خانه اجاره ای شروع کنم و مثل کودکان نوپایی که برای راه رفتن از روروک استفاده می کنند و پا روی پای بزرگترها می گذارند و تاتی تاتی می کنند، من هم فعلا به همین کلبه رو به آفتاب بهره ببرم و رویش را آغاز کنم تا آرام آرام بر ترس و کمالگرایی غلبه کنم و سپس با قدرت و انگیزه سایت رسمی خودم را راه اندازی کنم.

 

جمله روز:

وقتی به کاری مصمم شدی، دیگر درهای شک و تردید را از هر سو ببند. (نیچه)

  • مریم کشاورزیان