مریم کشاورزیان

×مرا فقط نوشتن است که آرام می دهد×

۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

۰۲
خرداد

 

 

در آرزو ماند.

شب است و هیاهوی باد ازمیان پنجره نیمه باز و خاک گرفته، آهسته به داخل خزیده و درهای نیمه باز را بسته و دوباره باز می­کند. جامه­ های خاک گرفته را تکانی می­دهد و به سراغ کتابها و دفترهای پراکنده روی زمین می ­رود. ازمیان آنها همبازی می شود با دفتر نیمه نوشته افتاده کنار دست بانوی تکیه زده بر دیوار، تا او را از بهت چند ساعته بیرون بیاورد و آرام آوایی می­شود تا نجوا کند تمام نوشته­ های پر اشتیاق را...

   دخترم

سلام امروز  که فهمیدم هستی این دفتر را خریدم تا لحظه لحظه برایت بنویسم. از بودنت، از آمدنت، از اینکه چقدر خوبه که هستی که قراره بغلت کنم، ببوسمت و تو را داشته باشم.

***

سلام امروز برای اولین بار صدای تپشهای قلبت را شنیدم. دلنشین ترین ترانه­ ای که شنیدم این بود:«صدای زندگی در وجود من».

زودتر بیا.

***

سلام امروز هدیه خدا در دستهای من است. صورت سفید و لپهای گلی، موهای نرم و روشن و چشمهای زیبایی که در خواب به سر می­برد. چند لحظه پیش با اولین گریه­ ات بند دلم پاره شد، انگار تیغ بر قلبم زدند تازه دقیقه­ ای  است که تو را می­بینم چطور این گریه ­ات حال مرا  اینطور زیر و رو کرد.

وقتی برای اولین بار سینه­ ای را که روی قلبم بود، در دهانت گذاشتم و تو مکیدی، جانم اولین کلامی بود که گفتم. جانان، جان منی، جان من بمان.

 

***

اکنون که چهارماهه هستی لحظه لحظه زندگی­­ ام با تو می­گذرد، سراسر عشقم، وقتی گهواره ات را تکان می­دهم و  تو خیره به  چشمهای من با شنیدن لالایی هایم، آرام آرام به خواب میروی.

 باد می­چرخید و آوا می­شد و می­خواند و همبازی  با ورق­ها تکرار می­کرد.

 

تولد یکسالگی­ ات را چنان با ذوق برگزار کردیم که گویا جشن عروسی­ ات را به پاکردیم. مطمئن هستم تو، شکوفه زیبای باغ ما، زیباترین عروس دنیا خواهی شد.

***

اولین قدمهایت را جشن سه نفره گرفتیم. پاهایت را بوسیدم و بر چشمهایم گذاشتم. در دل آرزوی روز دانشگاه رفتنت را کردم البته مهم نیست دانشگاه بروی یا نه. برایم مهم این است که همیشه شاد باشی و موفق. از زیبایی روزهای پر از پیروزی تو، جانم شاد شد. آن وقت بود که شور زندگی با هیجان بیشتر در رگهایم جاری شد. انگار تو و بودنت تنها هدفم برای ادامه دادن به زندگیست.

و باز آوای باد در میان کلمات می­ جنبید و ...

سلام عروسکم، امروز که تورا از شیر گرفتم غمی بزرگ در دلم خانه کرده. تو را در بغل داشتن، زیباترین لذت دنیاست. دیدن شیر خوردنت و خنده­ های پر از شیطنتت برای بازیگوشی، چقدر دلنشینه. حالا وقتی قرار است دیگر این لحظات را به بهانه شیر خوردن تو نداشته باشم، ناخودآگاه دلم میگیرد. انگار وابستگی من به تو خیلی بیشتر از وابستگی تو به منه.

***

سلام امروز من به تو گل قشنگم، شیرین تر از کلام تو انگار نشنیده­ ام. وقتی صدایم میکنی و جمله­ های ناقصت در خانه طنین می اندازد، من حس داشتن یک دنیا عشق در قلبم جوانه می زند.

دخترم در باغ که می­دوی و از بین درختها فریادکنان می­گذری  و موهایت با برگهای بید همبازی می­شود من تو را در لباس سفید عروسی­ ات می­بینم که تور سفید و بلندت مثل بالهای فرشته­ در باد پرواز می­کند.

و باد همچنان میان صفحات دفتر میچرخد...

عزیزم دستت را امروز محکم­تر میگیرم برای اولین بار است که از تو دور می­شوم. به من نگاه می­کنی و می­خندی، دندان لق شیری­ ات تو را بانمک تر کرده، بغلت کردم محکم و سفت. اشک توی چشمهات حلقه زد. گفتی:مامانی زود میای؟ من هم تو را بوسیدم و گفتم آره گلم زود میام دوباره پیش هم هستیم.

خندیدی و من دلتنگ که زودتر برگردی. طاقت یک لحظه جدایی ازتو را ندارم. تا برگردی پشت سرت دعا می­کنم.

 

باد، سرد و خسته ورقهای دفتر خاطرات را چرخاند و چرخاند.

بانو، تکیه به دیوار، همچنان مبهوت در نگاه خاموش دخترش، ساعتها را گذرانده بود. دستش همچنان در خرمن موهای جانانش می­چرخید. کم­ کم گرمی جوی خونی که از سر فرشته کوچکش روی پایش راه گرفته بود به سردی می­گرایید. ستارگان دوخته بر ساتن شب ساعتها نظاره­ گر ناباوری مادرانه بودند.

اکنون در چهره خاموش دختر، مهتاب هبوط می­کرد و رنگ روشن زندگی به نیلی بی رمق مرگ تبدیل می­شد.

پلکهایش ساعتها بودکه چشمهای درشتش را پوشانده بود. از لابلای لبهای نیمه­ بازش دندان تازه نیش زده ­اش هویدا بود.

از ظهر که سفیر نحس گلوله­ های آهنی بی­ دعوت،  برسقف خانه­ اش خوشبختی­ اش را به غارت برده بود، خیره به لبهای خاموش منتظر یک کلام مانده بود. منتظر لبخند یا حتی تکان آرام پلک یا حتی ناله­ ای ریز و شاکی از درد .

پس از ساعتها آرام، به عادت هر شب زمزمه لالایی­ اش در میان دیوارها چرخید.

 لالالالا لالایی بخواب آرام جانم

لالا لالایی بخواب جانانم لالایی

که شاید تو ببینی خواب دریای آبی

لالالالا لالایی به امید صبح فردا

که بیدار و شاد و خندانی

سوار قایقی تو به روی دریای آبی،

من اینجا چشم به راهت که تا تو زود بیایی.

 

خم شد چون هر شب، پلکهای کودکش را بوسید. لبهایش روی گونه­ های سرد ماند و زمزمه لالایی از میان لبهای دوخته بر صورت کودکش در فضا طنین انداخت.

شب و مهتاب و باد خزان سه شاهد داغ و التهاب دل مادری بودند که دلسوخته، خاکستر آرزوهایش را با آه جگر سوز به سرنوشت می­ سپرد.

 

 

 

 

 

 

سه شاهد پر از درد، برای هزارمین بار به انتظار سحر بودند که زمین بشکافد و عظمت داغهای مادری دیگر را خرمن خرمن درخود گیرد و باغ فلک غنچه­ های نشکفته را به دست خاک بسپارد.

خزان، گریزان از این تلخی بی پایان می­ دوید تا شومی اندیشه نامردمان زمین را به گوش افلاک رساند.

نامردمانی که نشسته بر کاخ آرزوهای بی پایانشان برای هیچ، فریاد شوم نیستی سر می­دهند و در  باورهایشان هیچ از آرزوی به خاک نشسته مادران، نشانی نیست.

وشاید می دوید تا روزی را ببیند که از بنیان پلیدی و آروزهایی که آرزو ماندند، قصه­ ای، در شهر تقریر  نشود.

  • مریم کشاورزیان
۲۱
ارديبهشت

 دم غروب، باد اول پاییز، از میان علفزارهای بلند و زرد شده دشت به سمت بالای تپه می وزید و درمیان برگهای زرد و سبز درخت افرا می پیچید و به سمت آسمان راه میگرفت. خورشید در گوشه غربی تپه آرام آرام میرفت تا سایه های کشدار افتاده بر زمین را به شب بسپارد.

 مردی با دستهایی با طناب گره خورده در پشت، بهمراه زنی با پوشیه­ ای از حریر سفید که دستهای بسته اش زیر بلندی آن پنهان می شد را کشان ­کشان پیش پای نایب السلطنه آوردند. با قنداق تفنگ زنگ زده، به کمرشان کوفتند و جلوی پای نایب به زمین انداختند. نایب در حالیکه با آستین کت زری دوزی، لبش را که از کباب آهوی شکار شده اش چرب شده بود، پاک میکرد، با سر اشاره­ ای به زن کرد و خطاب به مرد گفت:

  • چکارشی؟ به چه حقی خلاف دستور ارباب پوشیه بسته؟ سربازا گفتن وقتی خواستن روبندش رو کنار بزنن، چموشی کردی و حسابی  گرد و خاک به پا کردی؟

مرد دست به پشت بسته، کمر راست کرد. پیراهنش تا روی سینه چاک برداشته بود و خاک از موهای سر تا شلوار گشاد مشکی­ اش را پوشانده بود. چشم و ابرو مشکی، پیشانی فراخ و صورتی گندمگون داشت. گوشه لبش جوی خونی باریک خشکیده بود و چانه و پیشانیش ورم کرده و کبود رنگ بود. رو به نایب، محکم و بلند گفت:

  • زنمه، قبل از درگیری به سربازها هم گفتم بیماری واگیر داره برای درمون دردش دارم میبرمش شهر، طبیب ده ما گفته نباید نفسش به کسی بخوره و گرنه آبله میاره.

نایب با حرکت محسوسی خودش را  عقب کشید و فریاد زد:

  • مردک تو غلط میکنی زن مریضتو اینور و اونور میکشی که مرض و بدبختی ببری شهر و پخش بازار و چارسوق کنی میخوای ولایت ارباب را به خاک سیاه بکشونی. این زن اول و آخرش میمیره میذاشتی تو همون ده کوره میمرد.

مرد برافروخته فریاد زد:

  • این زنمه حیوون آخورم نیست که پا پس بکشم مردنشو ببینم من مَردم و از مردی بر نمیاد که شریک شب و روزش را ول کنه تا به دردش بمیره.

نایب با صدای بلندی فریاد زد: صداتو ببر، راه شهر از اینطرفه اونی که تو میری به مرز میرسه.

 مرد، سر به سویی که نایب نشون میداد چرخاند و روی زانوانش جابجا شد و گفت: بلدِ راه نیستم یکی دو ساعته راه گم کردیم و دور خودمون چرخ میزنیم. حالا که راه نشان دادید رخصت بدید تا مرض زنم بیشتر نشده به شهر ببرمش.

 کسی از سردارها به سمت نایب رفت و با خنده­ ای چندش­ آور به آرامی درگوشه نایب چیزی گفت، از حرکت ناگهانی و چشم فراخ شده نایب معلوم بود نکته ظریفی در گوشش داره ورد میشه.

نایب روبه مردکرد و گفت: از کجا معلومه آبله داره شاید میخوای از دید ارباب پنهونش کنی؟ هااان

مرد و زن خیزش ناگهانی کردند، مرد با دستپاچگی یک کودک نابالغ گفت: ارباب، زن آبله من را ببینه عق به جونش میشینه.

نایب رو به مرد گفت: میگن از همون یکسال پیش که دستور رسیده، دخترها و زنهای زیبا روی همه شهرها پیش کش حاکم و حرمسرای اون هستند خیلیها خواستند با پوشیه و بستن مرض به دخترها و نشون کرده هاشون پیشکشی حاکم بزرگ را مال خودشون کنند.

رنگ برافروخته مرد به یکباره به سفیدی رنگ باخت. خشک شدن یکباره کامش، کلمات خارج شده از دهانش را به اصواتی نامفهوم تبدیل کرد. عرق سرد روی سر و گردنش راه گرفت و ترس از هتک حرمت به ناموسش لرز به تنش نشوند.

خیره به آتش پیش پای نایب، سر در گم دنبال کلمه، راه یا نقش جدیدی میگشت تا  ترنج زیبایش، دختر نشان کرده و معشوقه ای که سالها در تب و تابش سوخته بود را از چنگال سفاک این اهریمنان نجات بده.

تغییر رخسار و دستپاچگی یکباره مرد از چشم تیزبین نایب دور نماند و این  تغییر حالت مرد جوان، را نشانی از درستی گمانش تعبیر کرد. به سربازی که در سمت چپش با دهان نیمه باز مشغول این گفت و شنود بود، اشاره سری کرد و او را امر به برداشتن پوشیه کرد. سرباز مردد با قدمهایی که ترسش را از واگیری آبله نشون میداد به سمت زن رفت. حرکت نایب و بعد از اون سرباز از پشت پوشیه حریری از چشم زن مخفی نماند . صدای فریادی خفه شده، نا خودآگاه از پشت لبهای به هم فشرده­ اش  به بیرون جهید. سرباز در جا خشک شد.  نایب، با خنده ای بلند، شادی از درستی حدسش را به همه نشان داد و بعد ناگهان با فریادی که از صدای آن چند پرنده بالای درخت روی تپه را به آسمان فرستاد، رو به سرباز گفت: برو اون جول را از سر اون ضعیفه بکش کنار ببینم آبله­ اش درمون داره یا نه؟

همانطور که سرباز دست به پوشیه میبرد زن در حالیکه خودش را عقب میکشید فریاد زد: ایرج نگذار این جمعیت آبله بگیرن. ایرج خودش را جلوی ترنجش انداخت و گفت:

  • جناب نایب ارزش نداره بخاطر یک ظن، باعث و بانی گرفتار شدن این جماعت به آبله بشید.

برای لحظه­ ای شک تو دل نایب نشست. در حالیکه برمیخواست دستی به سبیلهای از بناگوش در رفته اش کشید و خیره به زن و مرد به راه افتاد، چند قدمی جلوتر نرفته بود که صدای بلند سرداری او را در جا میخکوب کرد.

  • قربان! آتش، مراقب قبایتان باشید نزدیک بود بسوزید.

نایب ایستاد، از فکری که ناگاه به ذهنش خطور کرده بود، لبخند پیروزمندانه ای زد:

  • حالا که ادعایت میشود او آبله دارد و به ما اجازه نمیدهی درستی حرفت را ببینیم راهی برای من باقی نمی ماند . خیره به چشم ایرج با دست اشاره­ای به دو سربازی که در فاصله چند متری آنها کنار تخته سنگی ایستاده بودند کرد و گفت بیایید این مرد را محکم نگهدارید. هرمز تو هم زن را محکم به درخت ببند. میخواهم از همین جا با یک تیر پیکانم این زن بیمار آبله ­ای را بکشم تا دیگر مرضش واگیر به دیار ما نشود.

ایرج برای رها شدن از دست سرباز تقلا میکرد و دردی ناشناخته تمام عضلات صورتش را به هم میفشرد و اشک چون جویی بر صورتش راه گرفت. خاک از تقلای بی ثمرش، به هوا بر میخواست و فریادهای بلند مردانه اش، سکوت دشت را پاره میکرد:

  • نه نه نایب التماست میکنم اون که گناهی نکرده و در اوج عجز، با ندایی که رو به خاموشی میرفت، سخت و بی روح زمزمه وار ادامه داد: باشه اما نکشیدش

نایب که به نیت پلید خود دست پیدا کرده بود گفت: پس حالا پوشیه از سر این زن بکش هرمز.

سر ایرج پایین افتاد درست مثل مرده ای بیجان تنش روی کمرش خم شد. گیسوان بلند و خاک گرفته­ اش چون آبشاری تیره از کوه شانه هایش در هوا آویختند. صدای ضجه های مردی که داشت غیرت و حریم معشوقش به تاراج میرفت با صدای خنده­ های کریه نایب و نعره نهیبش به سرباز در هم آمیخت.

در آن میان ترنج با صدایی بی لغزش فریاد زد:

  • من را بسوزانید که اگر چنین نکنید با مرضم بدترین و تلخترین میراث را حواله تان خواهم کرد

صدای دلربا و قدرتمند زن، همچون تازیانه در دشت پیچید  این عصیانِ صدای زن نایب را جری تر کرد. خشم بر پیکره اش مستولی شد. با قدمهایی بلند خود را به زین اسبش رساند کلاف طناب کلفت و زبرش را از زین جدا کرد به سمت سربازان گرفت و گفت  ببریدش روی تپه و به درخت ببندیدش و با قدمهایی بلند خود را به تیر و کمانش که چند متر دورتر روی زمین افتاده بود رساند و آن از روی زمین برداشت و به سمت زن، جایی که سربازان مشغول بستنش به درخت بودند، نشانه گرفت.

فریادهای ایرج که ترنجش را صدا میزد و تقلاهایی که برای رسیدن به او میکرد، بر وقاحت نایب می افزود. نایب که از نخست فقط برای ترساندن ایرج این بازی را راه انداخته بود حالا از ادامه آن بدش نمی آمد در حالیکه تیر را در چله کمانش میکشید چشمش به پر بالای کلاه سرباز افتاد با یک حرکت آنرا از کلاه کند و به سر تیر بست و در جام شرابش فرو کرد و در آتش بیک دمیدنی افروخته  کرد. یکی دیگر از سردارانش ناخشنود از اتفاقی که پیش چشم می­دید به سمت نایب رفت و گفت:

  • قربان یک پوشیه از سر این زن بکشید تا معلوم جماعت شود که هیچ چیز از نظر شما پنهان نمی ماند خواستید پیشکش به اعلیحضرتش کنید، خواستید انعام خودتان برده، کام بگیرید، آتش و تیر و درخت و این قائله را ختم کنید.

نایب با خشم رو به سردار و سربازها کرد و فریاد زد:

  •  این برای این است که عبرت بشود برای همه که به اسم آبله و تیفوس و جذام، پادشاه را از داشتن زیبارویان سرزمینش محروم نکنند. این یکسالی، هزار مرض بی درمون  واگیر به جان جماعت نسوان افتاده بگذار مردم بدانند عاقبت دروغ و سرپیچی از فرمان مهترشان و درمان این مرضهای واگیر چیست و بدون معطلی تیر را رها کرد.

 تیر سفیر کشان از مقابل دیدگان بهت زده سربازان و در میان فریادهای ایرج، که گلوی صاحبش را میخراشید به سمت ترنجی که مردن را به ماندن بدون ایرج و تباه شدن در حرمسرای شاه، ترجیح میداد، راه را شکافت و پس ازشعله ور کردن حریر روبندش به رانش فرو رفت. حقیقتا قدرت تیر آنقدر نبود که بتواند او را از پای در آورد اما آتشی که به پارچه نازک پوشیه افتاد، سریع گسترده گشت و جامه هایش را در بر گرفت، حریر به سرعت سوخت و خاکسترش چون جریانی سیال از شاخه­ ها گذشت و آنگاه تصویر او از روبرو، زیباترین و نایاب ترین جلوه نادره را در تابلوی سیاه آن لحظه نقش زد. زیبارویی با چشمانی به درشتی و سیاهی آهوان دشت و لبهایی سرخ و درخشان به رنگ دانه های سرخ انار و رویی  سفید به رنگ مهتاب، همچو نیمرخی که از طبیعت و پشت دیوارهای سنگی و آهنی بعد از قرنی بیرون پریده و حالا در شعله های بالاینده آتشی که برای پاک ماندن انتخاب شده بود میسوخت.

آن زیبایی آنقدر خیره کننده بود که آه از نهاد آنان که محو تماشایش بودند، خارج شد و نایب به خسران آنچه که به سبب خشم از دست داده بود به زانو افتاد.

 سربازی که ایرج را گرفته بود زیرجلکی ریسمان دست ایرج را با خنجرش درید و ایرج فریاد زنان با چند قدم بلند به سمت معشوق  پریدن گرفت تا حصار آتش از او دور کند اما شعله ها هر لحظه افروخته تر میشد. ایرج بی­ لحظه ای تردید او را در بین بازوان خود گرفت و تنش را چفت ترنجش کرد تا با سد تنی که از درون میسوخت، از لهیب آن آتش بکاهد. فریادش در دشت پیچید و سیل اشک، در دو جفت چشم جاری گشت.

نایب و سربازان و همه آنها که پایین تپه بودند همچو آدمکهای افسون شده، خشک و گیج و افلیج به آن دو خیره بودند. یکی دو نفر هم که بی­پروا از عاقبت خشم و نافرمانی نایب برای نجات دیر هنگام آن دو به سمت درخت دویده بودند در مقابل حرارت آتش، ناتوان، به نظاره ایستادند.

چتری از کهکشان شعله ور، زیر درخت، روی تپه، تندیسی از عشقبازی را در آن نقطه بگسترد.

بعد از آن هم­آغوشی، دیگر داغیِ آتش به تنشان چشیده نشد. حرارت آتش، تندیسی سوخته از دو تنِ یکی شده، بر تنه درخت حک کرد.

 دو روح  آزادانه و مست،  بی آزار  وقاحت فزون شده پلیدان، از میان موهای پریشان به رقص در آمده در آتش، گذشتند و رها ترین و زیباترین و عمیق ترین حکاکی آنروز را بر گستره ماه قلم زدند.

 برگسان خاکسترهای سوخته، درخت را در برگ­ریزان ابدی فرو برد و شاخه های خشک و سوخته­ اش، زیارتگاهی همیشگی شد برای عاشقان، تا نوارهای سرخ دلدادگی بر آن دخیل بندند.

 شعر عاشقانه آنروز، هم نوا با باد دم غروب، در شوارع شرق و غرب زمزمه شد.

 

 این داستان بر اساس کلمه برداری از کتاب جنون نوشتن رضا براهنی نوشته شد.

  • مریم کشاورزیان