در آرزو ماند
در آرزو ماند.
شب است و هیاهوی باد ازمیان پنجره نیمه باز و خاک گرفته، آهسته به داخل خزیده و درهای نیمه باز را بسته و دوباره باز میکند. جامه های خاک گرفته را تکانی میدهد و به سراغ کتابها و دفترهای پراکنده روی زمین می رود. ازمیان آنها همبازی می شود با دفتر نیمه نوشته افتاده کنار دست بانوی تکیه زده بر دیوار، تا او را از بهت چند ساعته بیرون بیاورد و آرام آوایی میشود تا نجوا کند تمام نوشته های پر اشتیاق را...
دخترم
سلام امروز که فهمیدم هستی این دفتر را خریدم تا لحظه لحظه برایت بنویسم. از بودنت، از آمدنت، از اینکه چقدر خوبه که هستی که قراره بغلت کنم، ببوسمت و تو را داشته باشم.
***
سلام امروز برای اولین بار صدای تپشهای قلبت را شنیدم. دلنشین ترین ترانه ای که شنیدم این بود:«صدای زندگی در وجود من».
زودتر بیا.
***
سلام امروز هدیه خدا در دستهای من است. صورت سفید و لپهای گلی، موهای نرم و روشن و چشمهای زیبایی که در خواب به سر میبرد. چند لحظه پیش با اولین گریه ات بند دلم پاره شد، انگار تیغ بر قلبم زدند تازه دقیقه ای است که تو را میبینم چطور این گریه ات حال مرا اینطور زیر و رو کرد.
وقتی برای اولین بار سینه ای را که روی قلبم بود، در دهانت گذاشتم و تو مکیدی، جانم اولین کلامی بود که گفتم. جانان، جان منی، جان من بمان.
***
اکنون که چهارماهه هستی لحظه لحظه زندگی ام با تو میگذرد، سراسر عشقم، وقتی گهواره ات را تکان میدهم و تو خیره به چشمهای من با شنیدن لالایی هایم، آرام آرام به خواب میروی.
باد میچرخید و آوا میشد و میخواند و همبازی با ورقها تکرار میکرد.
تولد یکسالگی ات را چنان با ذوق برگزار کردیم که گویا جشن عروسی ات را به پاکردیم. مطمئن هستم تو، شکوفه زیبای باغ ما، زیباترین عروس دنیا خواهی شد.
***
اولین قدمهایت را جشن سه نفره گرفتیم. پاهایت را بوسیدم و بر چشمهایم گذاشتم. در دل آرزوی روز دانشگاه رفتنت را کردم البته مهم نیست دانشگاه بروی یا نه. برایم مهم این است که همیشه شاد باشی و موفق. از زیبایی روزهای پر از پیروزی تو، جانم شاد شد. آن وقت بود که شور زندگی با هیجان بیشتر در رگهایم جاری شد. انگار تو و بودنت تنها هدفم برای ادامه دادن به زندگیست.
و باز آوای باد در میان کلمات می جنبید و ...
سلام عروسکم، امروز که تورا از شیر گرفتم غمی بزرگ در دلم خانه کرده. تو را در بغل داشتن، زیباترین لذت دنیاست. دیدن شیر خوردنت و خنده های پر از شیطنتت برای بازیگوشی، چقدر دلنشینه. حالا وقتی قرار است دیگر این لحظات را به بهانه شیر خوردن تو نداشته باشم، ناخودآگاه دلم میگیرد. انگار وابستگی من به تو خیلی بیشتر از وابستگی تو به منه.
***
سلام امروز من به تو گل قشنگم، شیرین تر از کلام تو انگار نشنیده ام. وقتی صدایم میکنی و جمله های ناقصت در خانه طنین می اندازد، من حس داشتن یک دنیا عشق در قلبم جوانه می زند.
دخترم در باغ که میدوی و از بین درختها فریادکنان میگذری و موهایت با برگهای بید همبازی میشود من تو را در لباس سفید عروسی ات میبینم که تور سفید و بلندت مثل بالهای فرشته در باد پرواز میکند.
و باد همچنان میان صفحات دفتر میچرخد...
عزیزم دستت را امروز محکمتر میگیرم برای اولین بار است که از تو دور میشوم. به من نگاه میکنی و میخندی، دندان لق شیری ات تو را بانمک تر کرده، بغلت کردم محکم و سفت. اشک توی چشمهات حلقه زد. گفتی:مامانی زود میای؟ من هم تو را بوسیدم و گفتم آره گلم زود میام دوباره پیش هم هستیم.
خندیدی و من دلتنگ که زودتر برگردی. طاقت یک لحظه جدایی ازتو را ندارم. تا برگردی پشت سرت دعا میکنم.
باد، سرد و خسته ورقهای دفتر خاطرات را چرخاند و چرخاند.
بانو، تکیه به دیوار، همچنان مبهوت در نگاه خاموش دخترش، ساعتها را گذرانده بود. دستش همچنان در خرمن موهای جانانش میچرخید. کم کم گرمی جوی خونی که از سر فرشته کوچکش روی پایش راه گرفته بود به سردی میگرایید. ستارگان دوخته بر ساتن شب ساعتها نظاره گر ناباوری مادرانه بودند.
اکنون در چهره خاموش دختر، مهتاب هبوط میکرد و رنگ روشن زندگی به نیلی بی رمق مرگ تبدیل میشد.
پلکهایش ساعتها بودکه چشمهای درشتش را پوشانده بود. از لابلای لبهای نیمه بازش دندان تازه نیش زده اش هویدا بود.
از ظهر که سفیر نحس گلوله های آهنی بی دعوت، برسقف خانه اش خوشبختی اش را به غارت برده بود، خیره به لبهای خاموش منتظر یک کلام مانده بود. منتظر لبخند یا حتی تکان آرام پلک یا حتی ناله ای ریز و شاکی از درد .
پس از ساعتها آرام، به عادت هر شب زمزمه لالایی اش در میان دیوارها چرخید.
لالالالا لالایی بخواب آرام جانم
لالا لالایی بخواب جانانم لالایی
که شاید تو ببینی خواب دریای آبی
لالالالا لالایی به امید صبح فردا
که بیدار و شاد و خندانی
سوار قایقی تو به روی دریای آبی،
من اینجا چشم به راهت که تا تو زود بیایی.
خم شد چون هر شب، پلکهای کودکش را بوسید. لبهایش روی گونه های سرد ماند و زمزمه لالایی از میان لبهای دوخته بر صورت کودکش در فضا طنین انداخت.
شب و مهتاب و باد خزان سه شاهد داغ و التهاب دل مادری بودند که دلسوخته، خاکستر آرزوهایش را با آه جگر سوز به سرنوشت می سپرد.
سه شاهد پر از درد، برای هزارمین بار به انتظار سحر بودند که زمین بشکافد و عظمت داغهای مادری دیگر را خرمن خرمن درخود گیرد و باغ فلک غنچه های نشکفته را به دست خاک بسپارد.
خزان، گریزان از این تلخی بی پایان می دوید تا شومی اندیشه نامردمان زمین را به گوش افلاک رساند.
نامردمانی که نشسته بر کاخ آرزوهای بی پایانشان برای هیچ، فریاد شوم نیستی سر میدهند و در باورهایشان هیچ از آرزوی به خاک نشسته مادران، نشانی نیست.
وشاید می دوید تا روزی را ببیند که از بنیان پلیدی و آروزهایی که آرزو ماندند، قصه ای، در شهر تقریر نشود.