مریم کشاورزیان

×مرا فقط نوشتن است که آرام می دهد×
۰۵
شهریور

چرا کتاب می­ خوانیم؟ قصد ما از خواندن کتاب یا به سبب وقت­ گذرانیست و یا به دنبال آگاهی، دانایی، رفع شبهات و یا کسب تجربه هستیم.

چه کتابی می­ خوانیم؟ اگر برای وقت گذرانی، به کتاب پناه می­ بریم، بیشتر تمایل و کشش به سمت رمان و داستان، ترجیحاً از نوع عاشقانه داریم و اگر برای دانایی و رفع مشکلات است از کتابهای علمی، انگیزشی، ادبی و هنری در زمینه­ های مختلف بهره می­ بریم.

بطور معمول، رمانها و داستانها در ذهن ماندگارترند زیرا یک سلسله داستانی دارند و بعلت تصویرسازی که در ذهن مخاطب ایجاد می­ کنند، تا مدتها در ذهن ماندگارند. گاهی گمان می­ رود، رمان تاثیر چندانی در علم و آگاهی و بالابردن سطح دانش افراد ندارد، اما هستند رمانهای فاخری که به قلم نویسنده­ای با تجربه ، ماهر و توانمند نگارش شده است، و با بیان دیدگاهها و روایتها در قالب و فرم داستانی، تاثیر زیادی بر خواننده داشته است.

هر رمان مجموعه­ ای از زندگیها و تجربه ­هاست که خواننده بوسیله همزادپنداری با شخصیت داستان و همراه شدنش در جریان زندگی به تجربه­ نو دست پیدا می­ کند که حتی ممکن است در زندگی شخصی او مفید باشد.

در مورد کتابهای غیر داستانی، علیرغم محتوای غنی و ارزشمند این کتابها، چون تصویرسازی توسط مخاطب و خواننده در آن کمتر اتفاق می­ افتد و درک مطلب و فهم موضوع با دشواری بیشتری حاصل می شود. بنابراین اگر هدف خواننده یادگیری و اثرپذیری است، لازم است مطلب بارها تکرار شود تا نتیجه مناسب کسب شود.

بسیاری ازما عادت داریم همزمان چند کتاب را با هم بخوانیم. بسیاری از ما طمع یادگیری داریم. به همین علت میل زیادی برای داشتن و خواندن کتابهای مختلف و پر کردن کتابخانه از کتابهای معتبر و مطرح از سراسر دنیا را داریم و بخاطر داشتن این میل با وجود مطالعه زیاد، تاثیر پذیری و ثبت نکات مفید کتاب، در ذهنمان را کمتر تجربه می­ کنیم.چاره چیست؟

غلبه بر خواندن همزمان چند کتاب، یادداشت برداری، خلاصه نویسی و تحلیل موضوع کتاب، ارجاع به منابع اشاره شده در کتاب، تکرار و بازخوانی کتاب پس از یک وقفه یک تا دوماهه، نوشتن مزایا و نکات کاربردی کتاب، ذکر نیازها و انتظارات برآورده نشده از کتاب و مطالبی که باید بیشتر در مورد آن تحقیق و بررسی کرد. خوانش کتاب در جمع دوستان، تحلیل نظرات و برداشتهای دیگران، مطالعه نقدهای معتبر از کتاب و نویسنده، رونویسی از بخشهای مهم کتاب از جمله اقداماتی است که مطالعه کتاب را ثمر بخش می­کند. درک کامل از محتوای کتاب زمانی اتفاق می­دافتد که پس از اتمام کتاب بتوانیم خلاصه­ ای در حدود 2000 کلمه از کتاب بنویسیم. در صورت عدم توانایی، لازم است در شیوه مطالعه خود تغییراتی اساسی دهیم. جز این اگر باشد نمی­ توان انتظار داشت که در جهت ارتقا دانش و تجربه گامی برداشته ­ایم. علم ناکافی و تجربه ناقص به اقدامی موثر در زندگی منجر نخواهد شد و تنها سرانه مطالعه از لحاظ کمی افزایش پیدا کرده و کیفیت آن همچنان بی­ تغییر خواهد ماند.

  • مریم کشاورزیان
۰۵
شهریور

 

دوست ندارم درجا بزنم، این قالبی که سالها پیش برای خودم ساختم در حال پوسیدگیست، آرزوهای زیادی مانده که هنوز به آن نرسیدم و شور و اشتیاقی که در روزمرگیهای این روزهایم در حال مرگ زودرس می­ باشد.  

برای ادامه حیات روح و جسم و داشتن روزهایی رو به رشد و فرار از فرداهای پر از حسرت باید به رویش و نو شدن فکر کرد و توسعه فردی در زمینه­ های مختلف، بهترین کار برای نو شدن می ­باشد. راهکارها و تجربه­ هایی که سعی در جمع­ آوری آن دارم. در زیر یکی از تجربه ­هایم را با شما به اشتراک می­گذارم.

بازهم پیروز شد، همان مسموم­ ترین نیروی روی زمین، همان ریشه بدبختی­ها همان که هر لحظه هنرمندانه برایم بهانه می­ تراشد و با چهره­ های دلفریب غرور، ترس و دلسوزی دروغین، قدرت اختیار از من می­ گیرد. مقاومت را می­گویم.

دوباره دیشب سرگرمم کرد به تماشای فیلم، بهانه برایم آورد که این فیلم جذابیست و شاید برای نوشتن مفید باشد، همین الان تمام می­ شود، کمی خستگی در کن، یکساعت نوشتی و فردا هم دوباره خواهی نوشت.

مقاومت، همان نیرویی است که دست و پای هر کسی که می­خواهد کاری نو  شروع را کند می ­بندد. همان نیرویی که اگر نمی­ بود شماره نویسندگان و نقاشان و موسیقیدانان و مبتکران و دانشمندان و کارآفرینان الان باید به تعداد آدمهای کره زمین می­ رسید.

هر بار که برای کاری نو، جرقه­ ای در ذهنم پدید می­ آید، مقاومت از راه می­ رسد و با رود خروشانی از سرگرمیها، آن را خاموش می ­کند. نیرویی قوی و مرموز که شبانه­ روزی در کار است و مدام حرف می ­زند و خسته نمی ­شود و تا در این دنیا هستم مشغول به کار است و برای این کار، به هر چیزی که بتواند متوسل می­ شود. از تلفن زدن و احوالپرسی و سرک کشیدن به داخل کمد و کابینت و گوگل و اینستا گرام و واتساپ­ گردی تا خواندن ادبیات کهن زمان مادها، پاک کردن لکه چربی از سقف و تراشیدن علفهای هرز باغ دشمن، همه و همه از هنرنمایی مقاومت درونی است.

وقتی با مقاومت و بلاهایی که سرم می­ آورد در کتاب نبرد هنرمند بیشتر آشنا شدم، عزمم را برای شکست او جزم کردم. به نظرم از اولین اقدامات درجهت توسعه فردی شناسایی فریبها و نیرنگاهی مقاومت درون است. وقتی در روز اول، یکساعت سرجایم نشستم و به بهانه ­هایش توجهی نکردم و بخشی از کاری که باید انجام می­ دادم را به پایان رساندم، شیرینی غیر قابل وصفی در وجودم حاصل شد.

اگر با  قدرت و شیطنت این نیرو بیشتر آشنا شویم، بهتر می­ توانیم راههای غلبه بر آن را یاد بگیریم. مقاومت مثل یک آفتاب­ پرست به هزار رنگ درمی­ آید و اغلب دلفریبانه در کمین و در درون ماست. چون دشمن قسم خورده­ ای است تا  بین ما و آرزوهایمان جدایی بیندازد.

  • مریم کشاورزیان
۰۶
تیر

جوششی به پاست اندرون من

کاین جوشش، داغ کرده حال من

حال من خراب، روح من درگیر

دست من گویا گشته در زنجیر

می خرامم، می هراسم، می نوازم

لیک پیله....

بی خیال شعر و ردیف و قافیه ناتمام، حرفهای آدم گیر می کند در دل تا بیایی ردیف را بیابی، و تا می آیی منظورت را در نظم شعر بگنجانی، حرفت یادت می رود، تازه اگر حرفهایت را کنار هم بچینی، کم پیدا می شود کسی که پیدا کند منظور ترا

با اینهمه چرا نوشتن شعر را بیشتر دوست می دارم؟ شعر همان گره زدن حرفهایت به واژه و چیدن منظم آنها و تصویرسازی است. وقتی ذهن درگیر معما می شود و آرام آرام گره گشایی می کند و تمام رنجها و حرفها و قصه ها و روایتها را با نظمی آهنگین به نظر می آورد، از خرج احساسی که کرده، نوعی دلنشینی را در سیطره خویش حس می کند.

مثل پیدا کردن مقصد در یک هزارتوی پیچ در پیچ پر رمز و راز.

نثر زیبا، قطعه، داستان و متن ادبی و هر چیز دیگر جز شعر، همان دشت زیبای وسیع و پر گلی است که به یکباره زیبایی اش  را برایت رونمایی می کند. 

شعر اما چون دختری بازیگوش، از لابلای بوته های گل سرخ جلوه گری می کند. یکبار چشمان درخشانش را می بینی، یکبار گیسوان بافته اش را، یکبار دیگر لبهای به خنده باز شده اش را. سر آخر با تمام جلوه، با دامن چین چین و خلخالهای بسته به پایش و شال حریر و قدمهای خرامانش به سوی تو می آید و تو آنگاه از پس همه بیتهایی که مرور کردی و خواندی، جلوه نادره یک رخ زیبا را می بینی وحظ می بری از خوانش یک غزل، مثنوی، رباعی، دوبیتی و یا یک صفحه شعر سپید، نو و یا نیمایی . این چنین است که هر چقدر دست و پایت در شعر شکسته باشد اما نمی توانی رهایش کنی و آوا و آرایه را با واژه هم آغوش می کنی و می نویسی..

می خرامم، می هراسم، می نوازم

لیک گشته غم، پیله در احوالم

تا تو بیایی، بیفتد زغم جوشش من

نیک گردد، حال من، ساز نا کوک دل من

بی ردیف و بی قافیه گر واژه ها گرد هم آمده

 تو سخت مگیر، مثنوی حال من امروز، بد آمده

 

  • مریم کشاورزیان
۲۱
خرداد

نقد کوتاه تربیتی

شما برای ما فرزاندان چه می خواهید؟

من و دوستانم اینجا هستیم تا نمونه یک نسل پرورش یافته از الگوها و شیوه­ های رفتاری شما باشیم.

در ابتدا از شما می­پرسم شما خواهان چه چیزی برای ما هستید؟

حتما خواهیدگفت:

  • ما می­خواهیم بچه­ هایمان خوشبخت باشند
  • یا یاد بگیرند چطور از زندگی لذت ببرند.
  • می خواهیم احساس موفقیت کنند و آدمهای مهمی باشند.
  • می­ خواهیم طوری بزرگ شوند که بدانند چطور با مسائل ناخوشایند که ناچار هستند با آن روبرو شوند، برخورد کنند.
  • می­ خواهیم افسرده نباشند و آرامش درونی داشته باشند.
  • احساس مسئولیت کنند و توانایی خودرا کشف کنند و در زندگی هدف داشته باشند.

همه شما آرزوهای زیبا و بی­ نظیری برای ما دارید اما درعمل چقدر توانستید به آرزوهای خود در مورد ما برسید و یا بهتر بگویم چقدر تلاش کردید که ما را به آنچه که درست است هدایت کنید؟

حتما خواهید گفت تمام زندگی خود را وقف ما کردید. از سلامتی، تفریح و لذتهای خود گذشتید تا ما فرزندان را به بهترین شکل تربیت کنید اما حالا می­ بینید آن­طور که می ­خواستید نشده است. به راستی چرا این­طور شد؟

  • چرا آرش بی­ هدف و سرگردان است؟
  • چرا کاوه مواد مصرف می­کند؟
  • چرا سارا عصبی است؟
  • چرا سعید احترام نمی­گذارد؟
  • چرا نگار منفی­ نگر است و انگیزه ندارد؟

و چراهای بی­ شمار دیگر...

پاسخ شما هستید. چون ما آن چیزی می­شویم که شما هستید و نه آن چیزی که شما می­ خواهید.

شاید شما دانش بسیاری در زمینه تربیت یاد گرفته باشید و یا خوانده و آموزش دیده باشید و به سبب این دانش یک پله از پدر و مادران خود که به سبب شرایط زندگی خود کمتر از آن بهره برده­ اند جلوتر هستید. اما با وجودی که بسیاری از شما شیوه­های رفتاری والدینتان را قبول ندارید اما خواسته یا ناخواسته از شیوه­های تربیتی آنها پیروی می­کنید و چون مهارتهای رفتاری که برای زندگی مهمتر ازدانش است را یاد نگرفته­ اید، نمی­توانید این مهارتها را هم آموزش دهید.

مهمترین مهارت، پرورش نسلی توانمند بوده است. توانمند یعنی فردی که شور وشوق زیادی دارد، احساس یاس و نا امیدی نمی­ کند و اگر کسی او را نپذیرد، او نگران نمی­ شود. انسان توانمند با آگاهی، سرنوشت خودش را دنبال می­ کند و هر لحظه از عمر خود آزادانه دست به انتخاب می ­زند و به دلیل اشتباهات خود و یا مشکلات زندگی هرگز کسی را سرزنش نمی­کند و برای عزت نفس به هیچکس متکی نیست.

شما دوست دارید ما اعتماد به نفس داشته باشیم چون باور هر کس، مهمترین عامل در موفقیت و خوشبختی است. ضریب هوشی، خانواده خوب، پول و فرصت در موفقیتها خیلی نقش دارند اما تصویر واقعی ما و احساسی که نسبت به خودمان داریم، مهمتر از همه چیزهایی است که در موفقیت نقش دارند.

اعتماد به نفس، یعنی حس ارزشمند بودن، حس مفید بودن و مهم بودن است. همین حس باعث عمل و اقدام می ­شود. اما در عمل چقدر توانستید در ایجاد تصویری موفق از خودمان موفق باشیم؟

گاهی ناخواسته ضربه ­های بزرگی به عزت و اعتماد به نفس ما زدید. وقتی خطایی از ما سر زد و شما ما را در دسته بچه­ های بد قرار دادید به جای اینکه آن را بعنوان یک رفتار مورد ارزیابی قرار دهید.

چقدر ما را بخاطر ریختن یک لیوان شیر و یا انداختن چیزی و یا حتی افتادن روی زمین، بی­ عرضه خطاب کردید و با تکرار آن، حس نالایقی را در ما بوجود آوردید. از دید شما ما تا وقتی خوب بودیم که مطابق میل شما عمل می­ کردیم. برای آنکه مبادا دچار اشتباه شویم، مکرر به ما تذکر می ­­دادید. هر روز مارا با یک نفر مقایسه می­ کردید. یکبار با خواهر و برادرهایمان، یکبار با دوست، یکبار هم باکودکی خودتان و هر بار با تکرار این مقایسه­ ها بیشتر و بیشتر حس ناقص بودن در ما بوجود می ­آمد.

به بهانه بچگی جلوی تلاش ما را می­ گرفتید و می ­ترسیدید به ما مسئولیت بدهید. هر با که در جمع می­ کوشیدیم که اظهار نظر کنیم به جای ما صحبت می­ کردید و بجای ما می گفتید که فلان چیز را دوست دارم و یا ندارم، می­خورم یا نمی­خورم.

دم از دوست داشتن ما می­ زدید اما هرچه بزرگتر می­ شدیم، بیشتر از ما فاصله می­ گرفتید و کمتر ما را در آغوش می­ گرفتید، وقتی نمی ­خواستید و یا نمی­ توانستید در آغوشمان بگیرید چهطور می­ توانستیم بفهمیم به ما علاقه دارید و ما ارزش صحبت کردن با شما را داریم.

 وقتی دوست داشتید همواره مطابق میل شما باشیم و کودکی مطیع و گوش به فرمان شما باشیم، تصورمان از خودمان چنان ضعیف شد که دیگر مسئولیت رشد و  پیشرفت خودمان را هم به گردن نگرفتیم. با تذکرات مدام شما ترس بر ما تسلط پیدا کرد. ترس خراب شدن کار، ترس خوب پیشرفت نکردن، ترس ازشکست و همه این­ها سبب شد از خطر کردن، تغییر، انتخاب و حتی امتحان راهی نو پرهیز کنیم و بجای راه سخت، ساده ترین راه را انتخاب کنیم.

شاید می­ توانستید به جای انتقاد دائم و یادآوری اشتباهات، کمی ما را تحسین کنید، که اگر موفق هم نمی ­شدیم، با تشویق و نشان دادن همراهی خود یک قدم مثبت در افزایش اعتماد به نفس ما بر می ­داشتید.

افکار منفی و بدبینانه ما را به سمت هدفهای مثبت تغییر می ­دادید. تشویقمان میکردید کارهایی را انجام دهیم که قبلا انجام نمی ­دادیم. بجای ترساندن ما از کار و تجربه جدید ما را ترغیب می­ کردید. گاهی یک جمله ساده و مثبت از طرف شما، سبب تحول در زندگی آینده ما می­ شد.

تشویق شما در یادگرفتن مهارتی جدید و نترسیدن از داشتن یک شغل در ایام فراغت از تحصیل و داشتن درآمدی هر چند کم، می­ توانست در آینده و در جوانی حس استقلال بیشتری را در ما ایجاد کند. یاد گرفتن مهارت در نوجوانی کمک می­کرد برای پول و وقت خود برنامه ­ریزی کنیم، هدیه بدهیم، با دیگران ارتباط برقرار کنیم. با تشویق­های ساده­ ای مثل ارائه یک درس در کلاس، پختن یک غذا، تعریف خلاصه یک فیلم و یا کتاب در جمع، تصویر سازی مثبتی در ما شکل می­ گرفت.

یکی از انتقادهای اصلی شما به ما این است که چرا ما عصبانی هستیم؟ چرا می ­جنگیم؟ چرا نمی­توانیم خونسردی خود را حفظ کنیم؟

والدین هرگز به دنبال نزاع و جنگ و خشونت نیستند اما گاهی با کارهایی که انجام می ­دهند، باعث درگیری دائمی خانوادگی در خانه می­ شوند. اختلاف و دعوا میان افراد خانواده طبیعی است اما جنگ چیز خوبی نیست مخصوصا در زمان کودکی که رنج زیادی به همراه دارد.

چیزهای ساده ­ای مثل تمیز نبودن اتاق، اجبار به انجام کارهای سخت، بیرون ریختن آشغالها، تکرار خطاها و رفتارهای گذشته، خودرایی و زیرنظر داشتن همیشگی و قبول نداشتن نظرات و رفتارها، دوستان و عادتهای شخصی، پول و مسائل مادی، رفتن به مسافرت، دیر آمدن به خانه و ... جزء چیزهای ساده­ ای است که به نزاع کشیده می ­شود.

گاهی بعضی اتفاقها آنقدرها هم مهم نیست و کنترل صبر و شکیبایی در لحظه باعث جلوگیری از نزاع می­ شود. مثل وقتی که اسباب بازی کودکی ­ام را شکستم و بابت آن تنبیه شدم.

بارها به این مسئله فکر کردم که چه چیز باعث این درگیری می ­شود. پاسخ، تصور باطلی بود که نه تنها والدین، بلکه همه ما داریم. تصور اینکه همه باید مطابق میل ما رفتار کنند و انتظار داشته باشیم کسانی که ما را دوست دارند همیشه ما را درک کنند.

ما دوست داریم که دیگران مثل ما باشند و اگر چنین نباشد ناراحت می­ شویم و یا حتی وقتی که دیگران ما را مجبور می­ کنند مطابق میل آنها عمل کنیم نیز ناراحت می ­شویم. رنج می ­بریم که روی دیگران کنترل نداریم و یا دیگران می­ خواهند ما را کنترل کنند و چون مهارت بیان علت عصبانیت را هم نیاموختیم و یا به­ کار نمی ­بریم، وقوع نزاع و خشم، دور از انتظار نخواهد بود. اما مسئله ساده ­ای که همیشه فراموش می ­شود این است که هرکسی تنها می ­تواند راه و رفتار و فکر خودش را کنترل کند و همه آزاد هستند راه خود را بروند.

زخم زبان برای اشتباهاتی که انجام دادیم، زیاد انتظار داشتن والدین از فرزندان، استفاده از خشونت برای پیش بردن کارها، دنبال ایراد و نقطه ضعف گشتن، از جمله عواملی است که توانایی تبدیل یک حادثه ساده به یک نزاع را دارند.

من نماینده نوجوانانی هستم که مخالف شیوه تربیتی پدرو مادرم هستم و ریشه بسیاری از ناتوانایی های خود را در الگوی تربیتی آنها می­دانم. اما فرزندانی هستند که خود را موفق دانسته و آن را مدیون شیوه تربیت پدر و مادر خود می ­دانند که ماهان خود را نماینده این نسل دانسته با شما سخن خواهد گفت.

من ماهان هستم. همه ما می ­دانیم که دنیا دائم در حال تغییر است. دنیا به سبب زنده بودنش، رشد می ­کند. مثل کودکی که در حال تغییر بوده و رشد می­ کند. تغییر لازمه ادامه زندگیست. توانایی تغییر و متفاوت بودن و قدرت مواجه شدن با پدیده ­های جدید و ریسک­ پذیری و خطر پذیر بودن، کمک می ­کند تا در اتفاقات و تغییرات زندگی، با اتکا به خود و تصمیم درست موفق عمل کنیم.

چرا اتکا به خود مهم است؟ چون خودم تنها کسی هستم که اطمینان کامل دارم در صورت بروز هر مشکلی، همواره با خودم خواهد بود. اما این توانایی چطور ایجاد می ­شود؟

ترغیب به پیدا کردن دوست جدید، امتحان کردن غذای جدید، شروع یک فعالیت ورزشی، تشویق و نترسیدن از شکست، از سوی پدر و مادرم، کمکم کرد که این توانایی در من شکل بگیرد.

والدینم مرا آزاد می­ گذاشتند تا عقیده و نظرم را بدون ترس بگویم. آنها در دعوای بین من و خواهر و برادرهایم داوری نمی­ کردند. در مشکلات بین من و بچه­ های دیگر وارد نمی ­شدند. هیچ­وقت تشویق به انتخاب ساده­ ترین راه نمی­ شدم. پیش­ داوری ممنوع بود و کمکم می­ کردند تا دیدگاههای مختلف را بپذیرم. برای والدینم ساده­ ترین راه این بود که من به آنها متکی باشم و از خطر کردن دوری کنم. اما کمکم کردند که زندگی را خودم تجربه کنم.

حقیقت این است که اگر تابع اکثریت باشی، احساس آرامش بیشتری می­ کنی، راحت ­تر هستی همان کاری را انجام بدهی که دیگران انجام می ­دهند چون در این­صورت نقد نمی ­شوی. ترس از نقد شدن مانع تجربه راه جدید و نو است. اما رفتن به مسیرهای ناشناخته کمک به تجربه کاری جدید است. گاهی ما بخاطر ترس شکست خوردن، از امتحان و کشف چیزهای جدید خودداری می­ کنیم. چون شکست چیز بدی است و بخاطر همین خیلی از والدین تلاش می­کنند برنده بودن را یاد دهند و برای همین از هر گونه ریسکی پرهیز می­کنند.

مادر و پدرم یادآور می ­شدند که حضور در جامعه با خطرات زیادی همراه است اما همه غریبه­ ها هم بد نیستند. اگر ما نتوانیم مهارت تشخیص شرایط خطرناک را داشته باشیم، چ­طور می­ توانیم در مواجه با مسائل بزرگ زندگی، به خودمان اعتماد کرده و تصمیم­ گیری کنیم. حتی کارساده غذا خوردن در کودکی، تا وقتی کودک امتحان نکند، قاشق را به بینی و سر و پیشانی خود نزند، چطور می­تواند یاد بگیرد غذا بخورد. بنابراین با یادآوری رعایت جوانب احتیاط و هم با اعتماد به استعدادهایمان و آزمایش مطالب جدید، باعث شدند ترسو نباشم.

یکی از کارهای مهمی که والدینم انجام دادند این بود که آنها برای خود و علاقمندی­ هایشان ارزش قائل بودند و همواره خود را گرفتار انتظارات و خواسته­ های ما نمی­ کردند. آنها تلاش می­ کردند زندگی مثمر ثمری داشته باشند و از زندگی خود لذت ببرند و اینگونه الگوی زنده­ای از یک انسان توانمند برای ما بودند. مدام روی ما فشار و اجبار نبود که در همه چیز پیروز شویم و به این معتقد بودند که نمره ممتاز چیز خوبیست اما دانش خیلی مهم­تر است. مدال و نشان و جایزه خیلی با ارزش است اما شرکت در رقابت و تجربه یک اتفاق هیجان انگیز، خیلی مفیدتر است.

گاهی فشار زیاده از حد، برای پیروزی و موفقیت، آرامش درونی را به هم می­ریزد. آرامش درونی و لذت از زندگی، دو اصل مهم در  زندگی یک انسان توانمند است.

هر بارکه دچار اشتباه، شکست و یا خطایی می­ شدم، در جمع به من تذکر داده نمی ­شد، چون معتقد بودند، این نوع تذکر، سبب گریز دائمی از جمع و گروه می ­شود. البته در تنهایی وخلوت تذکر و بیان اشکال انجام­ می­ شد و این شیوه آنها سبب شد من هم متعاقبا احترام آنها را حفظ کنم.

مختصر بگویم ما الگوهایی از رفتارهای درست و نادرست شما والدین هستیم. مهم­ترین وظیفه پدر و مادر، پروراندن فرزندانی است که جهان را طوری اداره کنند که صلح و شادی دائمی در آن جریان داشته باشد. برای رسیدن به این مهم، سه اصل دانش، مهارت بکارگیری دانش و نحوه ارتباط با فرزند باید با هم مورد توجه قرار گیرد.

بهتر است به رفع نقص­ها در اولین فرصت اقدام شود تا روند تربیت نسلی کارآمد، رشد سعودی داشته باشد.

 

  • مریم کشاورزیان
۱۹
خرداد

تبم می ­برد، قرار از دلم، امشب

نشستم پای درد دل من، آخر، امشب

نوا دارد تبی با من

و ربوده قرار و کرده بی­قرارم امشب

چو طوفانی که می­ پیچد در خاک

و تبسم­های دریایی که مواج است امشب

تبم یادم آرد آغوش سبز دشت

و آسمانی که نقره فام مهتاب است امشب

و آوای رودی که خراشیده سکوت خلوتم

و بادی که می­بوسد تار تار گیسوی پریشانم امشب

تبم با من سروده است سرور زندگی را

و بخشیده است بر من نفسهای گرم و پر شور امشب

تبم گوید مرا، هستی اگر داغ و سوزان

و جاریست دنیا در نگاهت، همچنان امشب

بشو مست و سر خوش و غزل خوان و پایکوبان

شدی عاشق، شدی شیدا و رها از دنیا، همین امشب

بخوان از نو، ببوس از مهر، بزن لبخند به روی گل

بزن با چشم تر، فریادی زشادی، رسا و بلند امشب

که مهمان است دل، کسی را

و شاید خاطری را، که می ­گیرد، قرار و بی قرارت می کند امشب

 

 

  • مریم کشاورزیان
۰۲
خرداد

 

 

در آرزو ماند.

شب است و هیاهوی باد ازمیان پنجره نیمه باز و خاک گرفته، آهسته به داخل خزیده و درهای نیمه باز را بسته و دوباره باز می­کند. جامه­ های خاک گرفته را تکانی می­دهد و به سراغ کتابها و دفترهای پراکنده روی زمین می ­رود. ازمیان آنها همبازی می شود با دفتر نیمه نوشته افتاده کنار دست بانوی تکیه زده بر دیوار، تا او را از بهت چند ساعته بیرون بیاورد و آرام آوایی می­شود تا نجوا کند تمام نوشته­ های پر اشتیاق را...

   دخترم

سلام امروز  که فهمیدم هستی این دفتر را خریدم تا لحظه لحظه برایت بنویسم. از بودنت، از آمدنت، از اینکه چقدر خوبه که هستی که قراره بغلت کنم، ببوسمت و تو را داشته باشم.

***

سلام امروز برای اولین بار صدای تپشهای قلبت را شنیدم. دلنشین ترین ترانه­ ای که شنیدم این بود:«صدای زندگی در وجود من».

زودتر بیا.

***

سلام امروز هدیه خدا در دستهای من است. صورت سفید و لپهای گلی، موهای نرم و روشن و چشمهای زیبایی که در خواب به سر می­برد. چند لحظه پیش با اولین گریه­ ات بند دلم پاره شد، انگار تیغ بر قلبم زدند تازه دقیقه­ ای  است که تو را می­بینم چطور این گریه ­ات حال مرا  اینطور زیر و رو کرد.

وقتی برای اولین بار سینه­ ای را که روی قلبم بود، در دهانت گذاشتم و تو مکیدی، جانم اولین کلامی بود که گفتم. جانان، جان منی، جان من بمان.

 

***

اکنون که چهارماهه هستی لحظه لحظه زندگی­­ ام با تو می­گذرد، سراسر عشقم، وقتی گهواره ات را تکان می­دهم و  تو خیره به  چشمهای من با شنیدن لالایی هایم، آرام آرام به خواب میروی.

 باد می­چرخید و آوا می­شد و می­خواند و همبازی  با ورق­ها تکرار می­کرد.

 

تولد یکسالگی­ ات را چنان با ذوق برگزار کردیم که گویا جشن عروسی­ ات را به پاکردیم. مطمئن هستم تو، شکوفه زیبای باغ ما، زیباترین عروس دنیا خواهی شد.

***

اولین قدمهایت را جشن سه نفره گرفتیم. پاهایت را بوسیدم و بر چشمهایم گذاشتم. در دل آرزوی روز دانشگاه رفتنت را کردم البته مهم نیست دانشگاه بروی یا نه. برایم مهم این است که همیشه شاد باشی و موفق. از زیبایی روزهای پر از پیروزی تو، جانم شاد شد. آن وقت بود که شور زندگی با هیجان بیشتر در رگهایم جاری شد. انگار تو و بودنت تنها هدفم برای ادامه دادن به زندگیست.

و باز آوای باد در میان کلمات می­ جنبید و ...

سلام عروسکم، امروز که تورا از شیر گرفتم غمی بزرگ در دلم خانه کرده. تو را در بغل داشتن، زیباترین لذت دنیاست. دیدن شیر خوردنت و خنده­ های پر از شیطنتت برای بازیگوشی، چقدر دلنشینه. حالا وقتی قرار است دیگر این لحظات را به بهانه شیر خوردن تو نداشته باشم، ناخودآگاه دلم میگیرد. انگار وابستگی من به تو خیلی بیشتر از وابستگی تو به منه.

***

سلام امروز من به تو گل قشنگم، شیرین تر از کلام تو انگار نشنیده­ ام. وقتی صدایم میکنی و جمله­ های ناقصت در خانه طنین می اندازد، من حس داشتن یک دنیا عشق در قلبم جوانه می زند.

دخترم در باغ که می­دوی و از بین درختها فریادکنان می­گذری  و موهایت با برگهای بید همبازی می­شود من تو را در لباس سفید عروسی­ ات می­بینم که تور سفید و بلندت مثل بالهای فرشته­ در باد پرواز می­کند.

و باد همچنان میان صفحات دفتر میچرخد...

عزیزم دستت را امروز محکم­تر میگیرم برای اولین بار است که از تو دور می­شوم. به من نگاه می­کنی و می­خندی، دندان لق شیری­ ات تو را بانمک تر کرده، بغلت کردم محکم و سفت. اشک توی چشمهات حلقه زد. گفتی:مامانی زود میای؟ من هم تو را بوسیدم و گفتم آره گلم زود میام دوباره پیش هم هستیم.

خندیدی و من دلتنگ که زودتر برگردی. طاقت یک لحظه جدایی ازتو را ندارم. تا برگردی پشت سرت دعا می­کنم.

 

باد، سرد و خسته ورقهای دفتر خاطرات را چرخاند و چرخاند.

بانو، تکیه به دیوار، همچنان مبهوت در نگاه خاموش دخترش، ساعتها را گذرانده بود. دستش همچنان در خرمن موهای جانانش می­چرخید. کم­ کم گرمی جوی خونی که از سر فرشته کوچکش روی پایش راه گرفته بود به سردی می­گرایید. ستارگان دوخته بر ساتن شب ساعتها نظاره­ گر ناباوری مادرانه بودند.

اکنون در چهره خاموش دختر، مهتاب هبوط می­کرد و رنگ روشن زندگی به نیلی بی رمق مرگ تبدیل می­شد.

پلکهایش ساعتها بودکه چشمهای درشتش را پوشانده بود. از لابلای لبهای نیمه­ بازش دندان تازه نیش زده ­اش هویدا بود.

از ظهر که سفیر نحس گلوله­ های آهنی بی­ دعوت،  برسقف خانه­ اش خوشبختی­ اش را به غارت برده بود، خیره به لبهای خاموش منتظر یک کلام مانده بود. منتظر لبخند یا حتی تکان آرام پلک یا حتی ناله­ ای ریز و شاکی از درد .

پس از ساعتها آرام، به عادت هر شب زمزمه لالایی­ اش در میان دیوارها چرخید.

 لالالالا لالایی بخواب آرام جانم

لالا لالایی بخواب جانانم لالایی

که شاید تو ببینی خواب دریای آبی

لالالالا لالایی به امید صبح فردا

که بیدار و شاد و خندانی

سوار قایقی تو به روی دریای آبی،

من اینجا چشم به راهت که تا تو زود بیایی.

 

خم شد چون هر شب، پلکهای کودکش را بوسید. لبهایش روی گونه­ های سرد ماند و زمزمه لالایی از میان لبهای دوخته بر صورت کودکش در فضا طنین انداخت.

شب و مهتاب و باد خزان سه شاهد داغ و التهاب دل مادری بودند که دلسوخته، خاکستر آرزوهایش را با آه جگر سوز به سرنوشت می­ سپرد.

 

 

 

 

 

 

سه شاهد پر از درد، برای هزارمین بار به انتظار سحر بودند که زمین بشکافد و عظمت داغهای مادری دیگر را خرمن خرمن درخود گیرد و باغ فلک غنچه­ های نشکفته را به دست خاک بسپارد.

خزان، گریزان از این تلخی بی پایان می­ دوید تا شومی اندیشه نامردمان زمین را به گوش افلاک رساند.

نامردمانی که نشسته بر کاخ آرزوهای بی پایانشان برای هیچ، فریاد شوم نیستی سر می­دهند و در  باورهایشان هیچ از آرزوی به خاک نشسته مادران، نشانی نیست.

وشاید می دوید تا روزی را ببیند که از بنیان پلیدی و آروزهایی که آرزو ماندند، قصه­ ای، در شهر تقریر  نشود.

  • مریم کشاورزیان
۳۱
ارديبهشت

نمی شود در این روز و این لحظه ننوشت. غروب است درست، جمعه است درست، اما دلتنگی برای چیز دیگری است. برای غروب سی و یکم اردیبهشتی دیگر.

روز تولدم را تا نیامده دوست دارم، اما همین که دم غروب می شود، حس بدرقه مسافری را دارم که دیگر باز نمی گردد. روزها گذشته و دیگر این لحظه و این روز باز نمی گردد و تنها خاطره ای از آن باقی خواهد ماند. شبیه بعد از ظهرهایی است که از پشت یک خانه کاهگلی به بیرون نگاه می کنی و تصویر مقابلت، بیابانی است با پستی و بلندیهای بیشمار و بوته های خار خودرویی که با نسیم و خاک و خاشاک از جا کنده می شوند و می چرخند و گرد و خاک به پا می کنند. حس تشویش و نگرانی، نگرانی از اینکه سال دیگر این روز را خواهم دید و آیا عزیزانم در کنارم خواهند بود تا به من بگویند:

«تولدت مبارک»

نمی شد در این روز ننوشت. این حس غمگین و رنج آور را در ساعت 18:30 بعد از ظهر آدینه 1400/2/31

  • مریم کشاورزیان
۲۱
ارديبهشت
                                 
  •  باز چی مینویسی؟
  • کتابمو، منظورم رمانم هست همون که قرار شده پروژه آخر کلاس نویسندگی باشد و در کلاس نظم شخصی هم بعنوان پروژه فروردین ماه انتخاب کردم و تقریبا تمام کردم. حالا هم دارم تایپش میکنم و همزمان با تایپ، بازنویسی میکنم.
  • اینهم قراره مث رمانهای دیگرت خاک بخوره یا گم بشه و یا توی سیستم کامپیوترت به انتظار بنشینه تا تو بری و تمومش کنی؟
  • بدبین نباش همه رمانهای قبلی را وقتی نوشتم که کلاس نویسندگی نمی­رفتم و خیلی از اصول را نمی دونستم
  • خب میخوای بگی الان علامه شدی و یک نویسنده به تمام معنا و حسابی با این رمانت قرار کولاک کنی و شهرت کسب کنی. میخوای بگی یک کلاس چند ماهه در تو انقلاب درست کرده. کلاسی که چند تا از تمرینهاش را انجام ندادی و از همه مهمتر آزاد نویسی را به طور جدی دنبال نکردی. کلاسی که از صد تا رمان معرفی شده و نویسنده­ها و سبکهاشون نهایت سه چهار تا خوندی اونهم اگر مجبور بودی که تمرینی بخاطرش انجام بدی.
  • مشخصه که من با این رمان نمیتونم فتح الفتوح کنم اما این هم یک قدم هست برای رسیدن به هدفم.
  • خب بریم سر اصل مطلب هدفت چیه؟
  • منظورت از هدف توی نوشتن و یا زندگی است؟
  • منظورم هر دو هست. یعنی از نوشتن و هدف نهایی که در باب نوشتن داری میخوای به کجا در زندگیت برسی؟ هدفت کسب مال هست یا شهرت ؟
  • هیچکدام
  • مگه میشه؟ بالاخره برای یک منظوری داری مینویسی میخواهی به کجا برسی و نهایتی که برای نوشتن در نظر گرفتی چیه؟ بزار یک کم با هم گپ بزنیم. چند ساله داری مینویسی؟ نه عجله نکن بزار همه رو با هم جواب بده. از کجا شروع کردی؟ چه تجربه­هایی داری؟ به چه کارهایی دست زدی؟ کجاها رشد کردی کجاها درجا زدی؟حالا اینها رو جواب بده تا سوالهای بعدی را بپرسم.
  • میدونی که خیلی ساله مینویسم اول از همه با دل نوشته شروع شد اول دوم راهنمایی یک دفتر نصفه و نیمه که از دفتر مشقهای سالهای قبل مونده بود را برداشتم و هر وقت دلم میگرفت توش مینوشتم دفتر اما گم شد یا انداختن آشغالی زیاد یادم نمیاد. بعد از اون داستان نوشتم اولین داستانم دقیقا نمیتونم بگم چند کلمه بود چون تایپی نبود و نسخه دست نویس بود اسمش هم امیدی دوباره بود. هر چی بود دبیرستان بودم و با همون داستان در مسابقه داستان نویسی مدرسه نفر اول شدم. معلم ادبیات کلاس سوم دبیرستان خانم موسوی داور بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود . اولش فکر میکرد زندگی خودمه در به در دنبال یک نفر میگشت ببینه اون داستان واقعیت زندگی من هست یا نه؟ که بعد ازین که داستان را تا انتها خوانده بود فهمید که نه در حقیقت داستانی زاده ذهن من است. یک داستان دیگر هم بعنوان یاسهای وحشی نوشتم برای مسابقه موضوع جبهه و جنگ بود که یک جوان لات تحت تاثیر دوست خوبش قرار میگیره اول دوستش شهید میشه بعد از یک ماجرایی خودش. خوب یادمه داشتم پاکنویس میکردم ، صبح بود و من میخواستم برم مدرسه و روز آخر بود که می بایست داستان را پست میکردم سه صفحه را کردم سه خط یعنی چون وقت نبود آخر داستان را عوض کردم.

داستان بعدی خزان غمها بود که قبل از اینکه مطالعه برای کنکور را شروع کنم نوشتمش. پاکنویسش نکردم همونجوری توی انباری مونده داره خاک میخوره. داستان بعدی هم خانه ای از زمهریر بود که دور و بری هایم خیلی خوششان آمده بود . توی یک دفتر پاکنویس کرده بودم، خواهرم یکبار برد مدرسه تا دوستش بخونه دیگه برنگشت و دفتر گم شد. به نظرم پایه خیلی از داستانهای الان که مثلا دو طرف اول همدیگر را دوست ندارند بعد عاشق هم میشن از روی داستان من بود. حتی یاسهای وحشی هم شبیه همین اخراجی های 1 مسعود ده نمکی بود. نکنه واقعا از روی طرحهای کج و کوله من طرح داستان و فیلم را انتخاب کردند. بعد از آن مسابقه نویسنده میلیونی مجله خانواده شرکت کردم با داستان رضوان. دست نویس پاکنویس نشده اون هم ته کتابخانه داره خاک میخوره.

آخری اما پاییز سیب بود که نصفه نوشته شد و نصفه تر در سیستم اداره تایپ شد. اینها ماجراهای داستانهاست. خاطره نویسی هم که از سال هشتاد و شش تا الان نوشته هاشو دارم. شعرها و متنهای پراکنده هم زیاد دارم. نقطه اوج و لذتم از نوشتن وقت دانشگاهم بود که در شبهای شعر شرکت میکردم و حسابی متنهایی که مینوشتم مورد توجه آقای داوری، استاد ادبیات دانشگاه بود . در مراسمهای شب شعر دانشگاه آزاد و سمنان و خود دانشگاه هم شرکت کردم و لوح و تقدیر نامه های زیادی گرفتم. مجله دانشجویی بسیج و انجمن هم برای مراسمها دنبال متن میگشتند.

یکی از همین متنها که خیلی مورد توجه و تاثیر قرار گرفت متنی بود که برای فوت زهیر دانشجوی زیست شناسی دانشگاه که جلوی در دانشگاه تصادف کرد، نوشته بودم. یکی از بچه های خوش خط خوابگاه، با خط درشت خوشنویسی کرد و یکی جلوی درب ورودی و دیگری هم داخل نمازخانه، محل برگزاری مراسم این دانشجو گذاشتند و کلی دانشجوها با اون ارتباط برقرار کرده بودند.

متنهایی هم برای انجمن علمی زمین شناسی که اختلاط کلمات علمی و ادبی بود نوشتم. اما بعد از دانشگاه مثل یک بوته گل در حال رشد، بجای جوانه زدن پژمرده شدم و یادم نمیاد کار خارق العاده­ای از خودم انتشار داده باشم. البته توی دفتر شعرم زیاد نوشتم اما نه دنبال چاپ بودم و نه انتشار. همینجوری دلی. الان هم که میگم نه شهرت و نه پول چون دارم فعلا کیف میکنم از نوشتن و خلق کردن و جدی فکر کردن به مقوله نوشتن و تمرین بیشتر کردن.

  • اما یک هدفی داری یعنی باید داشته باشی که اگر نداشته باشی نمیتونی ادامه بدی دوباره جوانه نزده، پژمرده میشی. شروع نکرده رها میکنی . داستان ننوشته رها میکنی یا اگر هم نوشتی بدون بازبینی یا تایپ میسپری به دست زمان تا بایگانی کنه. یک هدف مشخص برای خودت تعریف کن. اصلا چه عیبی داره مادی باشه یا شهرت . همه ما آدمها این دو چیز را خوب میشناسیم و اتفاقا هدفهای قابل لمسی هم هستند. پیمانه مشخصی هم داره . میگی تا وقتی که سه کتاب چاپ کنم ادامه میدم یا وقتی به درآمد سیصد میلیون برسم. اما برای خودت هم یک قانونهایی بگذار اینکه هر چی مینویسی و نشر میدی بر طبق لذت واقعی باشه و خودت دوست داشته باشی و کیف کنی. چون قراره وقت یکسری آدم را بگیری.
  •  دوم اینکه حرف تازه ای داشته باشه. میلیونها میلیون رمان نوشته شده که خیلی زیبا هستند اما تعداد کمی از آنها ماندگار شده. یک چیزی بنویس جدید باشه و یا اگر جدید نیست نگاهش جدید باشه و حرفی داشته باشه. چون اگر حرفی نداشته باشه، نهایت میتونه دو سه ماه ماندگاری داشته باشه و بعد از مدت کوتاهی با جایگزین شدن رمانهای موفق از یاد میره. کمی به رمانهای ماندگار نگاه کن. اونی ماندگاره که هر بار میخونی مطلبش تازه و زنده هست. فرق نمیکنه مال کدوم کشور یا فرهنگ و زمانی باشی کتاب یا نوشته ای موفقه که یا به سوالهای مهم ذهن آدمی جواب بده یا حسهای متفاوت آدمهای متفاوت را بشناسه و در این حسها اشتراکاتی داشته باشه.
  • برای این مدل نوشتن باید چکار کنم؟
  • بنویس هزار بار و بخوان هزار و یکبار . به کتابها و رمانهایی که مدام ازش حرف میزنن و زندگی نویسنده هاست بیشتر توجه کن. سوادت را بالا ببر خیلی بالا از خواندن و نوشتن و خلاصه برداری خسته نشو. اینقدر ادامه بده که هر وقت تصمیم گرفتی بنویسی واژه های جدید از ذهنت جاری بشه. بنویس و ایده بده و...
  • و چی؟
  • و حتما به هدف فکر کن اگر هدف نداشته باشی مثل یک قایق بدون بادبان خواهی بود. باد هر وقت دلش بخواد به هر سمت تو را میچرخونه.
  • اما از انتشار میترسم میگم شاید کسی نخونه
  • فکر کن داری دفتر مشق پر میکنی جز معلم کسی دفتر مشق را نمیخونه تازه اونهم فقط ورق میزنه و تعداد صفحات برا ش مهمه بعد خط خطی میکنه میره. مثل دانش آموزی که جریمه شده بنویس و مثل یک معلم بی رحم خط بزن و بعد دوباره بنویس. فقط یک چیز، خسته نشو نگذار این همه سال نوشتن هدر بره . فکر کن خدا به خاطر یک چیزی این علاقه به نوشتن را در تو گذاشته . پس خواهشا این دفعه بی خیال نش، باشه.
  • باشه سعیم را میکنم.
  • قول بده به خودت
  • گفتم که تلاش میکنم
  • نه قول بده
  • به کی؟
  • به خودت مهمتر از خودت مگه هست؟
  • باشه قول میدم خیلی بنویسم و خیلی بخونم و خسته نشم.
  • آفرین حالا برو استراحت کن بیست دقیقه به یک شب شده و با اینکه خوابت میومد خوب تونستی به خودت غلبه کنی و هزار و چهارصد چهل و هفت کلمه بنویسی و با خودت رو راست بشی.
  • شب خوش.
  • راستی منتظرم
  • منتظر چی؟
  • منتظر تو که اینطوری لباس شیک بپوشی و در جشن امضای کتابت و بین طرفدارهات حضور پیدا کنی. همینجوری که الان داری خودتو تو آینه شیک میبینی و باهاش حرف میزنی. آره من و تو یکی هستیم. فقط من آینده موفق تو هستم. زودتر یک حرکتی کن.

 

تمرین دیالوگ نویسی و گفتگو با خود

  • مریم کشاورزیان
۲۱
ارديبهشت

 دم غروب، باد اول پاییز، از میان علفزارهای بلند و زرد شده دشت به سمت بالای تپه می وزید و درمیان برگهای زرد و سبز درخت افرا می پیچید و به سمت آسمان راه میگرفت. خورشید در گوشه غربی تپه آرام آرام میرفت تا سایه های کشدار افتاده بر زمین را به شب بسپارد.

 مردی با دستهایی با طناب گره خورده در پشت، بهمراه زنی با پوشیه­ ای از حریر سفید که دستهای بسته اش زیر بلندی آن پنهان می شد را کشان ­کشان پیش پای نایب السلطنه آوردند. با قنداق تفنگ زنگ زده، به کمرشان کوفتند و جلوی پای نایب به زمین انداختند. نایب در حالیکه با آستین کت زری دوزی، لبش را که از کباب آهوی شکار شده اش چرب شده بود، پاک میکرد، با سر اشاره­ ای به زن کرد و خطاب به مرد گفت:

  • چکارشی؟ به چه حقی خلاف دستور ارباب پوشیه بسته؟ سربازا گفتن وقتی خواستن روبندش رو کنار بزنن، چموشی کردی و حسابی  گرد و خاک به پا کردی؟

مرد دست به پشت بسته، کمر راست کرد. پیراهنش تا روی سینه چاک برداشته بود و خاک از موهای سر تا شلوار گشاد مشکی­ اش را پوشانده بود. چشم و ابرو مشکی، پیشانی فراخ و صورتی گندمگون داشت. گوشه لبش جوی خونی باریک خشکیده بود و چانه و پیشانیش ورم کرده و کبود رنگ بود. رو به نایب، محکم و بلند گفت:

  • زنمه، قبل از درگیری به سربازها هم گفتم بیماری واگیر داره برای درمون دردش دارم میبرمش شهر، طبیب ده ما گفته نباید نفسش به کسی بخوره و گرنه آبله میاره.

نایب با حرکت محسوسی خودش را  عقب کشید و فریاد زد:

  • مردک تو غلط میکنی زن مریضتو اینور و اونور میکشی که مرض و بدبختی ببری شهر و پخش بازار و چارسوق کنی میخوای ولایت ارباب را به خاک سیاه بکشونی. این زن اول و آخرش میمیره میذاشتی تو همون ده کوره میمرد.

مرد برافروخته فریاد زد:

  • این زنمه حیوون آخورم نیست که پا پس بکشم مردنشو ببینم من مَردم و از مردی بر نمیاد که شریک شب و روزش را ول کنه تا به دردش بمیره.

نایب با صدای بلندی فریاد زد: صداتو ببر، راه شهر از اینطرفه اونی که تو میری به مرز میرسه.

 مرد، سر به سویی که نایب نشون میداد چرخاند و روی زانوانش جابجا شد و گفت: بلدِ راه نیستم یکی دو ساعته راه گم کردیم و دور خودمون چرخ میزنیم. حالا که راه نشان دادید رخصت بدید تا مرض زنم بیشتر نشده به شهر ببرمش.

 کسی از سردارها به سمت نایب رفت و با خنده­ ای چندش­ آور به آرامی درگوشه نایب چیزی گفت، از حرکت ناگهانی و چشم فراخ شده نایب معلوم بود نکته ظریفی در گوشش داره ورد میشه.

نایب روبه مردکرد و گفت: از کجا معلومه آبله داره شاید میخوای از دید ارباب پنهونش کنی؟ هااان

مرد و زن خیزش ناگهانی کردند، مرد با دستپاچگی یک کودک نابالغ گفت: ارباب، زن آبله من را ببینه عق به جونش میشینه.

نایب رو به مرد گفت: میگن از همون یکسال پیش که دستور رسیده، دخترها و زنهای زیبا روی همه شهرها پیش کش حاکم و حرمسرای اون هستند خیلیها خواستند با پوشیه و بستن مرض به دخترها و نشون کرده هاشون پیشکشی حاکم بزرگ را مال خودشون کنند.

رنگ برافروخته مرد به یکباره به سفیدی رنگ باخت. خشک شدن یکباره کامش، کلمات خارج شده از دهانش را به اصواتی نامفهوم تبدیل کرد. عرق سرد روی سر و گردنش راه گرفت و ترس از هتک حرمت به ناموسش لرز به تنش نشوند.

خیره به آتش پیش پای نایب، سر در گم دنبال کلمه، راه یا نقش جدیدی میگشت تا  ترنج زیبایش، دختر نشان کرده و معشوقه ای که سالها در تب و تابش سوخته بود را از چنگال سفاک این اهریمنان نجات بده.

تغییر رخسار و دستپاچگی یکباره مرد از چشم تیزبین نایب دور نماند و این  تغییر حالت مرد جوان، را نشانی از درستی گمانش تعبیر کرد. به سربازی که در سمت چپش با دهان نیمه باز مشغول این گفت و شنود بود، اشاره سری کرد و او را امر به برداشتن پوشیه کرد. سرباز مردد با قدمهایی که ترسش را از واگیری آبله نشون میداد به سمت زن رفت. حرکت نایب و بعد از اون سرباز از پشت پوشیه حریری از چشم زن مخفی نماند . صدای فریادی خفه شده، نا خودآگاه از پشت لبهای به هم فشرده­ اش  به بیرون جهید. سرباز در جا خشک شد.  نایب، با خنده ای بلند، شادی از درستی حدسش را به همه نشان داد و بعد ناگهان با فریادی که از صدای آن چند پرنده بالای درخت روی تپه را به آسمان فرستاد، رو به سرباز گفت: برو اون جول را از سر اون ضعیفه بکش کنار ببینم آبله­ اش درمون داره یا نه؟

همانطور که سرباز دست به پوشیه میبرد زن در حالیکه خودش را عقب میکشید فریاد زد: ایرج نگذار این جمعیت آبله بگیرن. ایرج خودش را جلوی ترنجش انداخت و گفت:

  • جناب نایب ارزش نداره بخاطر یک ظن، باعث و بانی گرفتار شدن این جماعت به آبله بشید.

برای لحظه­ ای شک تو دل نایب نشست. در حالیکه برمیخواست دستی به سبیلهای از بناگوش در رفته اش کشید و خیره به زن و مرد به راه افتاد، چند قدمی جلوتر نرفته بود که صدای بلند سرداری او را در جا میخکوب کرد.

  • قربان! آتش، مراقب قبایتان باشید نزدیک بود بسوزید.

نایب ایستاد، از فکری که ناگاه به ذهنش خطور کرده بود، لبخند پیروزمندانه ای زد:

  • حالا که ادعایت میشود او آبله دارد و به ما اجازه نمیدهی درستی حرفت را ببینیم راهی برای من باقی نمی ماند . خیره به چشم ایرج با دست اشاره­ای به دو سربازی که در فاصله چند متری آنها کنار تخته سنگی ایستاده بودند کرد و گفت بیایید این مرد را محکم نگهدارید. هرمز تو هم زن را محکم به درخت ببند. میخواهم از همین جا با یک تیر پیکانم این زن بیمار آبله ­ای را بکشم تا دیگر مرضش واگیر به دیار ما نشود.

ایرج برای رها شدن از دست سرباز تقلا میکرد و دردی ناشناخته تمام عضلات صورتش را به هم میفشرد و اشک چون جویی بر صورتش راه گرفت. خاک از تقلای بی ثمرش، به هوا بر میخواست و فریادهای بلند مردانه اش، سکوت دشت را پاره میکرد:

  • نه نه نایب التماست میکنم اون که گناهی نکرده و در اوج عجز، با ندایی که رو به خاموشی میرفت، سخت و بی روح زمزمه وار ادامه داد: باشه اما نکشیدش

نایب که به نیت پلید خود دست پیدا کرده بود گفت: پس حالا پوشیه از سر این زن بکش هرمز.

سر ایرج پایین افتاد درست مثل مرده ای بیجان تنش روی کمرش خم شد. گیسوان بلند و خاک گرفته­ اش چون آبشاری تیره از کوه شانه هایش در هوا آویختند. صدای ضجه های مردی که داشت غیرت و حریم معشوقش به تاراج میرفت با صدای خنده­ های کریه نایب و نعره نهیبش به سرباز در هم آمیخت.

در آن میان ترنج با صدایی بی لغزش فریاد زد:

  • من را بسوزانید که اگر چنین نکنید با مرضم بدترین و تلخترین میراث را حواله تان خواهم کرد

صدای دلربا و قدرتمند زن، همچون تازیانه در دشت پیچید  این عصیانِ صدای زن نایب را جری تر کرد. خشم بر پیکره اش مستولی شد. با قدمهایی بلند خود را به زین اسبش رساند کلاف طناب کلفت و زبرش را از زین جدا کرد به سمت سربازان گرفت و گفت  ببریدش روی تپه و به درخت ببندیدش و با قدمهایی بلند خود را به تیر و کمانش که چند متر دورتر روی زمین افتاده بود رساند و آن از روی زمین برداشت و به سمت زن، جایی که سربازان مشغول بستنش به درخت بودند، نشانه گرفت.

فریادهای ایرج که ترنجش را صدا میزد و تقلاهایی که برای رسیدن به او میکرد، بر وقاحت نایب می افزود. نایب که از نخست فقط برای ترساندن ایرج این بازی را راه انداخته بود حالا از ادامه آن بدش نمی آمد در حالیکه تیر را در چله کمانش میکشید چشمش به پر بالای کلاه سرباز افتاد با یک حرکت آنرا از کلاه کند و به سر تیر بست و در جام شرابش فرو کرد و در آتش بیک دمیدنی افروخته  کرد. یکی دیگر از سردارانش ناخشنود از اتفاقی که پیش چشم می­دید به سمت نایب رفت و گفت:

  • قربان یک پوشیه از سر این زن بکشید تا معلوم جماعت شود که هیچ چیز از نظر شما پنهان نمی ماند خواستید پیشکش به اعلیحضرتش کنید، خواستید انعام خودتان برده، کام بگیرید، آتش و تیر و درخت و این قائله را ختم کنید.

نایب با خشم رو به سردار و سربازها کرد و فریاد زد:

  •  این برای این است که عبرت بشود برای همه که به اسم آبله و تیفوس و جذام، پادشاه را از داشتن زیبارویان سرزمینش محروم نکنند. این یکسالی، هزار مرض بی درمون  واگیر به جان جماعت نسوان افتاده بگذار مردم بدانند عاقبت دروغ و سرپیچی از فرمان مهترشان و درمان این مرضهای واگیر چیست و بدون معطلی تیر را رها کرد.

 تیر سفیر کشان از مقابل دیدگان بهت زده سربازان و در میان فریادهای ایرج، که گلوی صاحبش را میخراشید به سمت ترنجی که مردن را به ماندن بدون ایرج و تباه شدن در حرمسرای شاه، ترجیح میداد، راه را شکافت و پس ازشعله ور کردن حریر روبندش به رانش فرو رفت. حقیقتا قدرت تیر آنقدر نبود که بتواند او را از پای در آورد اما آتشی که به پارچه نازک پوشیه افتاد، سریع گسترده گشت و جامه هایش را در بر گرفت، حریر به سرعت سوخت و خاکسترش چون جریانی سیال از شاخه­ ها گذشت و آنگاه تصویر او از روبرو، زیباترین و نایاب ترین جلوه نادره را در تابلوی سیاه آن لحظه نقش زد. زیبارویی با چشمانی به درشتی و سیاهی آهوان دشت و لبهایی سرخ و درخشان به رنگ دانه های سرخ انار و رویی  سفید به رنگ مهتاب، همچو نیمرخی که از طبیعت و پشت دیوارهای سنگی و آهنی بعد از قرنی بیرون پریده و حالا در شعله های بالاینده آتشی که برای پاک ماندن انتخاب شده بود میسوخت.

آن زیبایی آنقدر خیره کننده بود که آه از نهاد آنان که محو تماشایش بودند، خارج شد و نایب به خسران آنچه که به سبب خشم از دست داده بود به زانو افتاد.

 سربازی که ایرج را گرفته بود زیرجلکی ریسمان دست ایرج را با خنجرش درید و ایرج فریاد زنان با چند قدم بلند به سمت معشوق  پریدن گرفت تا حصار آتش از او دور کند اما شعله ها هر لحظه افروخته تر میشد. ایرج بی­ لحظه ای تردید او را در بین بازوان خود گرفت و تنش را چفت ترنجش کرد تا با سد تنی که از درون میسوخت، از لهیب آن آتش بکاهد. فریادش در دشت پیچید و سیل اشک، در دو جفت چشم جاری گشت.

نایب و سربازان و همه آنها که پایین تپه بودند همچو آدمکهای افسون شده، خشک و گیج و افلیج به آن دو خیره بودند. یکی دو نفر هم که بی­پروا از عاقبت خشم و نافرمانی نایب برای نجات دیر هنگام آن دو به سمت درخت دویده بودند در مقابل حرارت آتش، ناتوان، به نظاره ایستادند.

چتری از کهکشان شعله ور، زیر درخت، روی تپه، تندیسی از عشقبازی را در آن نقطه بگسترد.

بعد از آن هم­آغوشی، دیگر داغیِ آتش به تنشان چشیده نشد. حرارت آتش، تندیسی سوخته از دو تنِ یکی شده، بر تنه درخت حک کرد.

 دو روح  آزادانه و مست،  بی آزار  وقاحت فزون شده پلیدان، از میان موهای پریشان به رقص در آمده در آتش، گذشتند و رها ترین و زیباترین و عمیق ترین حکاکی آنروز را بر گستره ماه قلم زدند.

 برگسان خاکسترهای سوخته، درخت را در برگ­ریزان ابدی فرو برد و شاخه های خشک و سوخته­ اش، زیارتگاهی همیشگی شد برای عاشقان، تا نوارهای سرخ دلدادگی بر آن دخیل بندند.

 شعر عاشقانه آنروز، هم نوا با باد دم غروب، در شوارع شرق و غرب زمزمه شد.

 

 این داستان بر اساس کلمه برداری از کتاب جنون نوشتن رضا براهنی نوشته شد.

  • مریم کشاورزیان
۰۸
ارديبهشت

اتوبوس راه افتاد و من و دوستم مشغول صحبت شدیم.چند دقیقه بعد، اتوبوس خارج ایستگاه نگه داشت و خانمی سوار شد. بنده خدا کلی خجالت کشیده بود چون از در ورودی آقایان سوار شده بود و از بین اونهمه گدشته بود و با سرعت خودش را به اینطرف رسونده بود می خندید و می گفت فکر کردم سر اتوبوس خانمها میشینن. قد کوتاهی داشت. یک لحظه خنده و حرف زدنش بنظرم آشنا آمد. دو سه دقیقه به صورتش که روبروی من بود خیره شدم، چقدر شبیه خام عابدی معلم کلاس پنجم بود. با خودم گفتم شاید اشتباه میکنم. بیست و دو سال پیش هم خانم عابدی نزدیک بازنشسته شدنش بود. تصویر یک خاطره از آن روزها در ذهنم نقش گرفت.

 با یک خط کش چوبی بلند، همه بچه­ ها را که از درس ریاضی نمره بدی گرفته بودند، تنبیه کرد، حتی من را که بالاترین نمره ریاضی مدرسه را گرفته بودم، زد. نمی دونم اون لحظه اینقدر عصبانی بوده که من را یادش نبوده و یا برای اینکه بین بچه ها فرق نگذاره، من بیچاره هم مستفیذ کرده .

به دوستم گفتم: این خانم شبیه معلم کلاس پنجم منه ولی بنظرم باید بعد از بیست سا ل، پیرتر از این باشه. دوستم گفت خب برو بپرس . کمی جلو رفتم و گفتم شما خانم عابدی نیستید؟

کمی نگاهم کرد و گفت: بله گفتم: کلاس پنجم معلم من بودید مدرسه ایثار منطقه 16 گفت اشتباه نمیکنی شاید خواهرم بوده چون مدرسه را یادم نمیاد سالش را هم گفتم و اینکه فقط یکسال معلم اون مدرسه بوده. باز هم یادش نیامد. گفت فامیلیت چیه؟ داشتم بی خیال می­شدم. مدرسه را یادش نبود چطور بین این همه دانش آموز، من را به یاد خواهد آورد.

گفتم: مریم کشاورزیان

چشمهایش گرد شد و گفت: خدا تویی، یادمه و شگفت زده خندید. میدونی، انشای تو که روز معلم نوشته بودی و توش گل خیلی قشنگی را کشیده بودی لای قرآنم گذاشتم و چند وقت یکبار میخونمش و با خودم میگم این دختر الان چیکار میکنه خیلی به یادت بودم، چون انشای قشنگی بود. بعد هم گفت چیکار میکنی و ادامه تحصیل دادی؟ 

 گفتم: کارمندم و ادامه تحصیل دادم، خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد. وقتی به مقصد رسیدیم و با او خداحافظی کردم کلی انرژی مثبت توی رگهای من بود. خوشحال بودم که بعد از سالها دوباره معلمم را می دیدم و خوشحال تر اینکه انشای من در 12 سالگی باعث شده بود معلمم من را بعد از بیست سال از یاد نبرده باشد. حس خیلی خوبی داشتم. چون کسی من را  بخاطر نوشته­ ام و تاثیر خوبش از یاد نبرده بود.

من معتقدم، اثر قابل انتشار، اثری است که حس و حال خوب را با خود همراه داشته باشد. این حس می­تواند امیدواری به ادامه زندگی و زیباتر دیدن دنیا باشد.

 وقتی حس قدردانی و سپاس و مهر و دوست داشتنت را برای کسی مینویسی، یک حس خوب و ماندگار را رقم خواهی زد. این حس و حال خوب همان چیزی است که شاید نتواند سبب تغییر شود اما شاید تاثیر گذار باشد.

 

  • مریم کشاورزیان